زخم پنهان
#زخم_پنهان
#Part_11
•هییی جونگکوک کافیه...
×عقب رفتمو نفسی کشیدم...
: فردا هم دوباره باهم مبارزه میدیم...
•تو سطحت بالا تره میتونی با حرفهایا کار کنی... این پسر محارتش دربرابر تو هیچه..
×مربی میخوام باهاش کار کنم... اگه بخواد همینطوری مبارزههای دیگشو انجام بده قطعا چیزی ازش نمیمونه...
•یعنی میخوای بهش آموزش بدی؟!
×نمیخوام آموزشش بدم... میخوام تقویتش کنم...
•خودت چی تهیونگ میخوای انجامش بدی؟؟
(علامتتهیونگ:~)
~نمیدونستم چه جوابی بدم... به دستکشام نگاه کردمو دوباره سرمو اوردم بالا که با اخم مربی مواجه شدم...
: امم خب چیزه.... آره..
•خیله خب
×بچه پاشو باید زخماتو درمان کنی...
باهم به رختکن رفتیم... به یکی از بچه ها گفتم زخماشو پانسمان کنه... خودمم آماده رفتن شدم... لباسامو در اوردم...
ویو تهیونگ
روی صندلی نشستم تا زخمامو پانسمان کنن... اون پسره هم جبلوی کلی آدم لخت شد... از شعوروحیا هیچی حالیش نبود... بدون اینکه خجالت بکشه خیلی راحت لباساشو درآورد... ولی من اونجوری نبودم... هروقت میخواستم لباسامو عوض کنم اول از همه مطمئن میشدم کسی توی رختکن نیس... بعد کارامو انجام میدادم...
بدون اینکه خودم بفهمم بهش خیره شده بودم...
×هییی به چی داری نگا میکنی؟؟
~ها.. ام.. هی.. هیچی...
زخمام کاملا پانسمان شد منتظر بودم همه از رختکن برن بیرون تا لباسامو عوض کنم... همه رفتن بیرون ب جز اون پسره...
×هی تو قصد رفتن نداری؟؟
~ها... منم میرم....
×پس چرا لباساتو عوض نمیکنی؟؟
#Part_11
•هییی جونگکوک کافیه...
×عقب رفتمو نفسی کشیدم...
: فردا هم دوباره باهم مبارزه میدیم...
•تو سطحت بالا تره میتونی با حرفهایا کار کنی... این پسر محارتش دربرابر تو هیچه..
×مربی میخوام باهاش کار کنم... اگه بخواد همینطوری مبارزههای دیگشو انجام بده قطعا چیزی ازش نمیمونه...
•یعنی میخوای بهش آموزش بدی؟!
×نمیخوام آموزشش بدم... میخوام تقویتش کنم...
•خودت چی تهیونگ میخوای انجامش بدی؟؟
(علامتتهیونگ:~)
~نمیدونستم چه جوابی بدم... به دستکشام نگاه کردمو دوباره سرمو اوردم بالا که با اخم مربی مواجه شدم...
: امم خب چیزه.... آره..
•خیله خب
×بچه پاشو باید زخماتو درمان کنی...
باهم به رختکن رفتیم... به یکی از بچه ها گفتم زخماشو پانسمان کنه... خودمم آماده رفتن شدم... لباسامو در اوردم...
ویو تهیونگ
روی صندلی نشستم تا زخمامو پانسمان کنن... اون پسره هم جبلوی کلی آدم لخت شد... از شعوروحیا هیچی حالیش نبود... بدون اینکه خجالت بکشه خیلی راحت لباساشو درآورد... ولی من اونجوری نبودم... هروقت میخواستم لباسامو عوض کنم اول از همه مطمئن میشدم کسی توی رختکن نیس... بعد کارامو انجام میدادم...
بدون اینکه خودم بفهمم بهش خیره شده بودم...
×هییی به چی داری نگا میکنی؟؟
~ها.. ام.. هی.. هیچی...
زخمام کاملا پانسمان شد منتظر بودم همه از رختکن برن بیرون تا لباسامو عوض کنم... همه رفتن بیرون ب جز اون پسره...
×هی تو قصد رفتن نداری؟؟
~ها... منم میرم....
×پس چرا لباساتو عوض نمیکنی؟؟
۱.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.