ازدواج اجباری پارت 5
ویو یونگی
رفتم تو اتاقم فکر کنم بهش احساس دارم ولی باید این احساس و خفه کنم نمی تونم عاشقش بشم که مامان زنگ زد
م.ی:الو پسرم امشب خونه ی ما به خاطر عروسی تو و ا/ت مهمونی برگذار کردیم ساعت 9 اینجا باشین
یونگی:باشه مامان
ویو ا/ت:روی مبل نشسته بودم داشتم نگاه تلویزیون می کردم که یونگی از اتاقش اومد بیرون
یونگی:امشب ساعت 9 خونه بابام برای عروسی من و تو جشن دارن ساعت 9 آماده باش
ا/ت:باشه تو کجا می ری
یونگی:تا ساعت 9 برگشتم کار برام پیش اومده غذا سفارش دادم بخور
ا/ت:باشه (لبخند ملیح)
ویو ا/ت
یونگی رفت چند دقیقه بعد غذا ها اومد دقیقا همون غذایی که من دوستش ندارم غذا هارو ریختم تو سطل آشغال
ا/ت:مرتیکه.... تو که نمی دونی من چی دوست دارم برای چی غذا سفارش می دی حدا اقل کاشکی می پرسدییییی
رفتم تو خونه خودمون
جیمین و بغل کردم مامان و بابام هم همینطور بعد غذا خوردم و رفتم تو اتاقم ساعت 8 بود کم کم آماده شدم (لباس ا/ت اسلاید دوم) و منتظر یونگی بودم که زنگ زد
ا/ت:الو
یونگی:کدوم گوری هستیییی
ا/ت:من.. خون.. ه بابامم
یونگی :برای چی رفتی اونجا ااا
ا/ت:توی.... که نمی دونم من چی دوست دارم رفتی برام غذایی که من با خوردنش بالا می یارم گرفتی حدا اقل می پرسیدی الانم نیم خاد بیایی دنبالم با جیمین جونم میاممم (قطع کرد)
ا/ت:پسره ی آشغاللل
یونگی:باشه با جیمین بیا اصلا به من چ
ویو یونگی
سوار ماشین شدم و رفتم خونه بابام
م. ی:پسرم پس ا/ت کجاست
یونگی:گفت با جیمین میاد
که همون لحظه اومد و با یک لباس باز اومده بود اعصابم خورد شد دست ا/ت و گرفتم و بردمش تو اتاق خودم درو محکم بستم و کوبندمش به دیوار
یونگی :این چه لباسی (بم و اعصبانی)
ا/ت:ب ت چ تو چیکار می به من گیر می دی
یونگی :شوهرت
ا/ت:از کی تاحالا
یونگی :از امروز شدم شوهرت
ا/ت:....
یونگی :وایس بریم خونه می دونم چیکارت کنم و رفتم بیرون و درو محکم بستم
ویو ا/ت
بعد رفتن یونگی از ترس افتادم زمین و پاشدم رفتم بیرون و انگار چیزی نشده و به جای اینکه کنار یونگی بیشینم کنار جیمین نشستم که یونگی با چشماش بهم گفت بیام کنارش و با لبخند بلند شدم رفتم کنارش نشستم که...
رفتم تو اتاقم فکر کنم بهش احساس دارم ولی باید این احساس و خفه کنم نمی تونم عاشقش بشم که مامان زنگ زد
م.ی:الو پسرم امشب خونه ی ما به خاطر عروسی تو و ا/ت مهمونی برگذار کردیم ساعت 9 اینجا باشین
یونگی:باشه مامان
ویو ا/ت:روی مبل نشسته بودم داشتم نگاه تلویزیون می کردم که یونگی از اتاقش اومد بیرون
یونگی:امشب ساعت 9 خونه بابام برای عروسی من و تو جشن دارن ساعت 9 آماده باش
ا/ت:باشه تو کجا می ری
یونگی:تا ساعت 9 برگشتم کار برام پیش اومده غذا سفارش دادم بخور
ا/ت:باشه (لبخند ملیح)
ویو ا/ت
یونگی رفت چند دقیقه بعد غذا ها اومد دقیقا همون غذایی که من دوستش ندارم غذا هارو ریختم تو سطل آشغال
ا/ت:مرتیکه.... تو که نمی دونی من چی دوست دارم برای چی غذا سفارش می دی حدا اقل کاشکی می پرسدییییی
رفتم تو خونه خودمون
جیمین و بغل کردم مامان و بابام هم همینطور بعد غذا خوردم و رفتم تو اتاقم ساعت 8 بود کم کم آماده شدم (لباس ا/ت اسلاید دوم) و منتظر یونگی بودم که زنگ زد
ا/ت:الو
یونگی:کدوم گوری هستیییی
ا/ت:من.. خون.. ه بابامم
یونگی :برای چی رفتی اونجا ااا
ا/ت:توی.... که نمی دونم من چی دوست دارم رفتی برام غذایی که من با خوردنش بالا می یارم گرفتی حدا اقل می پرسیدی الانم نیم خاد بیایی دنبالم با جیمین جونم میاممم (قطع کرد)
ا/ت:پسره ی آشغاللل
یونگی:باشه با جیمین بیا اصلا به من چ
ویو یونگی
سوار ماشین شدم و رفتم خونه بابام
م. ی:پسرم پس ا/ت کجاست
یونگی:گفت با جیمین میاد
که همون لحظه اومد و با یک لباس باز اومده بود اعصابم خورد شد دست ا/ت و گرفتم و بردمش تو اتاق خودم درو محکم بستم و کوبندمش به دیوار
یونگی :این چه لباسی (بم و اعصبانی)
ا/ت:ب ت چ تو چیکار می به من گیر می دی
یونگی :شوهرت
ا/ت:از کی تاحالا
یونگی :از امروز شدم شوهرت
ا/ت:....
یونگی :وایس بریم خونه می دونم چیکارت کنم و رفتم بیرون و درو محکم بستم
ویو ا/ت
بعد رفتن یونگی از ترس افتادم زمین و پاشدم رفتم بیرون و انگار چیزی نشده و به جای اینکه کنار یونگی بیشینم کنار جیمین نشستم که یونگی با چشماش بهم گفت بیام کنارش و با لبخند بلند شدم رفتم کنارش نشستم که...
۱۳.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.