رمان دورترین نزدیک
#پارت_۲۳۸
|• زمان حال •|
+من یکی که دیگه از همه این بازیا خستم!
_اوم نکه بهت بد گذشته عزیزم
+نه به اندازه شما!
رادوین: والا کم سوء استفاده نکردین!
روشنک: تو حرف نزن!به اینجاهاشم میرسیم فعلا بزارید تموم شه
راوی
رادوین دوباره نقشه رو مرور کرد براشون غافل از اینکه بجز کسایی که توی اتاقن یه نفر دیگم حرفاشانو میشنوه و شاهد تموم ماجراست ...
ترانه
سریع بلند شدم یه فکری برای دستم بکنم هرچی گشتم هیچ پمادی پیدا نکردم با درد رفتم بالا
در اتاقو که باز کردم با شروین ک بیتفاوت نشسته بود روی تخت مواجه شدم
ازش دلخور بودم! اما براش ناراحتم بودم! حیف بود
با ناراحتی همونجا وایساده بودم
شروین اومد سمتم دستمو گرفتم بردم سمت تخت کنجکاوانه نگاش میکردم نشستم روی تخت
خودش پایین تخت نشست و دستمو که روش قهوه ریخته بود رو گرفت
پلاستیک کوچیکی که رو تخت بودو برداشت و از توش پماد در آورد
بی حرف پمادو زد رو دستم
تموم ک شد بهم نگاه کرد
شروین: معذرت میخوام
این چرا اینکارارو میکنه خب! اخرش من از دستشون دیوونه میشم نشد چند روز زندگی من اروم بگذره! همش پرا هیجان به به ترانه خانوم یه زندگی سراسر هیجان انگیز داری! اهی کشیدم
_مهم نیست
شروین خوابید رو تخت : خستم!
_شیدا کو؟!
شروین: اومدیم دنبال ماهور میگشت
_اهان! خب خوش گذشت؟!
شروین:نه،دیگه بدون تو هیجا خوش نمیگذره!
بیحرف کنارش دراز کشیدم سرموگذاشتم رو سینش بلاخره تموم میشه خب! بغلم کرد د چشاشو بست...
تمام روزو درگیر کارای شروین بودیم که فردا قرار معاملش انجام بشه و ب خیال خودش بعدش زندگیش عوض میشه و ازدواج میکنیم و یه جایی میریم که هیچکس نباشه!
متاسفانه غیرممکنه!
نشستیم سر میز شام
همه ساکت شام میخوردن و هرکی تو حالو هوای خودش بود
انگار همه واقعا داشتن به اینده ی بعد از فردا فکر میکردن
مثلا همه چی یجور دیگه بود!
بجای دشمن بودن کاش باهم دوست بودیم
پایه برنامه های شبونه هم و جمع دوستانه خودمون!
چقدر دلتنگ بچه ها شدم
وای یعنی بچه بهار به کدومشون رفته؟!
الان بدنیا اومده دیگه
فاطینا وسامی چیکارا میکنن
ملیس کجاست؟!
رامین در چه حاله!؟
یاد روز اخری افتادم که دور هم بودیم اتفاقا انگار همه میدونستیم که قراره این جدایی پیش بیاد!
واقعا روز وداع بود! بعد چند ماه تازه فهمیدم اونام مث خانوادم بودن
همشون یعنی واقعا قراره فردا تموم بشه و با خیال راحت برگردیم ایران!!؟
خدا کنه ایندفعه همه مشکلا حل شه و یه نفس راحت بکشیم
دلم برای روزمرگی و همون زندگی ارون و ساکت ماهور تنگ شده!
حتی همون اهمیت دادن زیاد به کارش
حتی بی توجهیاش
حتی اون دوسالی ک اندازه چندین سال منو پیر کرد
حتی تک تک روزایی که هرچیزی بارم میکرد ...
#دورترین_نزدیک
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #طنز #پست_جدید #عاشقانه #شیک #جذاب #زیبا #عشق
|• زمان حال •|
+من یکی که دیگه از همه این بازیا خستم!
_اوم نکه بهت بد گذشته عزیزم
+نه به اندازه شما!
رادوین: والا کم سوء استفاده نکردین!
روشنک: تو حرف نزن!به اینجاهاشم میرسیم فعلا بزارید تموم شه
راوی
رادوین دوباره نقشه رو مرور کرد براشون غافل از اینکه بجز کسایی که توی اتاقن یه نفر دیگم حرفاشانو میشنوه و شاهد تموم ماجراست ...
ترانه
سریع بلند شدم یه فکری برای دستم بکنم هرچی گشتم هیچ پمادی پیدا نکردم با درد رفتم بالا
در اتاقو که باز کردم با شروین ک بیتفاوت نشسته بود روی تخت مواجه شدم
ازش دلخور بودم! اما براش ناراحتم بودم! حیف بود
با ناراحتی همونجا وایساده بودم
شروین اومد سمتم دستمو گرفتم بردم سمت تخت کنجکاوانه نگاش میکردم نشستم روی تخت
خودش پایین تخت نشست و دستمو که روش قهوه ریخته بود رو گرفت
پلاستیک کوچیکی که رو تخت بودو برداشت و از توش پماد در آورد
بی حرف پمادو زد رو دستم
تموم ک شد بهم نگاه کرد
شروین: معذرت میخوام
این چرا اینکارارو میکنه خب! اخرش من از دستشون دیوونه میشم نشد چند روز زندگی من اروم بگذره! همش پرا هیجان به به ترانه خانوم یه زندگی سراسر هیجان انگیز داری! اهی کشیدم
_مهم نیست
شروین خوابید رو تخت : خستم!
_شیدا کو؟!
شروین: اومدیم دنبال ماهور میگشت
_اهان! خب خوش گذشت؟!
شروین:نه،دیگه بدون تو هیجا خوش نمیگذره!
بیحرف کنارش دراز کشیدم سرموگذاشتم رو سینش بلاخره تموم میشه خب! بغلم کرد د چشاشو بست...
تمام روزو درگیر کارای شروین بودیم که فردا قرار معاملش انجام بشه و ب خیال خودش بعدش زندگیش عوض میشه و ازدواج میکنیم و یه جایی میریم که هیچکس نباشه!
متاسفانه غیرممکنه!
نشستیم سر میز شام
همه ساکت شام میخوردن و هرکی تو حالو هوای خودش بود
انگار همه واقعا داشتن به اینده ی بعد از فردا فکر میکردن
مثلا همه چی یجور دیگه بود!
بجای دشمن بودن کاش باهم دوست بودیم
پایه برنامه های شبونه هم و جمع دوستانه خودمون!
چقدر دلتنگ بچه ها شدم
وای یعنی بچه بهار به کدومشون رفته؟!
الان بدنیا اومده دیگه
فاطینا وسامی چیکارا میکنن
ملیس کجاست؟!
رامین در چه حاله!؟
یاد روز اخری افتادم که دور هم بودیم اتفاقا انگار همه میدونستیم که قراره این جدایی پیش بیاد!
واقعا روز وداع بود! بعد چند ماه تازه فهمیدم اونام مث خانوادم بودن
همشون یعنی واقعا قراره فردا تموم بشه و با خیال راحت برگردیم ایران!!؟
خدا کنه ایندفعه همه مشکلا حل شه و یه نفس راحت بکشیم
دلم برای روزمرگی و همون زندگی ارون و ساکت ماهور تنگ شده!
حتی همون اهمیت دادن زیاد به کارش
حتی بی توجهیاش
حتی اون دوسالی ک اندازه چندین سال منو پیر کرد
حتی تک تک روزایی که هرچیزی بارم میکرد ...
#دورترین_نزدیک
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #طنز #پست_جدید #عاشقانه #شیک #جذاب #زیبا #عشق
۱۲.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.