true love پارت ۹ فصل ۳:
true love پارت ۹ فصل ۳:
هوا تاریک شده بود
برگشت خونه
ساعت حدود ۱۰ شب بود
یه راست به سمت اتاق رفت
در رو به آرومی باز کرد
با دیدن لارا که خوبیده بود لبخندی روی لبش نشست
نمیخواست بیدارش کنه
بدون هیچ سر و صدایی لباس هاش رو عوض کرد و رفت تا دوش بگیره....
بعد از خشک کردن موهاش رفت و روی تخت کنار لارا نشست
موهای لارا رو نوازش میکرد
جونگ کوک:لارا....عزیزم بیدار شو
لارا:اومدی؟
جونگ کوک:آره...
لارا:چرا انقدر دیر اومدی
جونگ کوک لبخندی زد دست لارا رو بوسید
جونگ کوک:متاسفم...کارام زیاد بود
لارا:(لبخند)
جونگ کوک:بلند شو بریم غذا بخوریم
لارا:نه نمیخوام
جونگ کوک:عه...یعنی چی نمیخوام باید غذا بخوری
لارا:نمیخوام دوست ندارم
جونگ کوک:نمیخوام نداریم بعدش باید دارو بخوری پاشو ببینم...وایسا ببینم مگه تو بچه ای؟؟(شروع میکنه به قلقلک دادن )
لارا دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت
لارا:نه نه نه ببخشید بخدا الان بلند میشم
جونگ کوک:آفرین حالا شد
.....................................................................................
بعد از کمی استراحت کردن
تصمیم گرفت بره تا ببینه خبر خوب جونگ کوک چی بوده
این خبر بدجور فکرشو درگیر کرده بود
لباس هاش رو پوشید و سوار ماشین شد و به سمت خونه جونگ کوک حرکت کرد
بعد از چند دقیقه رسید
در خونه رو زد
سرما باعث لرزش بدنش شد
یقه پالتوش رو کمی جلوتر کشید و منتظر باز شدن در شد
با باز شدن در جونگ کوک رو دید
لبخند عجیبی روی صورت جونگ کوک بود
دیگه خبری از آشفتگی که همیشه توی چهرش بود نبود
حالش خوب بود
خیلی وقت بود جونگ کوک رو توی اون حالت ندیده بود
براش تعجب آور بود
جونگ کوک از کنار در رفت کنار و با لبخند گفت
جونگ کوک :سلام مادر جان
اِما:سلام
جونگ کوک:بفرمایین تو
اِما:مرسی...چیزی شده؟؟؟
جونگ کوک:بله...برای همین میخواستم بیاین اینجا
اِما:خب....میشنوم...چی شده؟؟؟
جونگ کوک:دنبالم بیاین
.................................................................................
لارا لب تخت نشسته بود...
حس عجیبی داشت..
خودش نمیدونست اون حسش برای چی بود
شاید بخاطر اون داروهایی که میخورد بود
همینطور سوالات بی پاسخی توی ذهنش بود که با صدای در به خودش اومد
لارا:بله؟
در باز شد...
لارا با دیدن فردی که پشته در بود خشکش زد
انگار یک لحظه از تمام اون افکاری که ذهنش رو درگیر کرده بودن خلاص شده بود
لارا:م..مامان
اِما با دیدن دخترش دست و پاش سست شده بود
اصلا باورش نمیشد اون لارا باشه
منتظر هر خبری بود جز لارا
برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد که با لبخند کنارش ایستاده بود
سریع به سمت لارا دوید و لارا رو توی بغلش گرفت
دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر گریه
لارا هم فقط خودشو سپرده بود به آغوش مادرش
احساس آرامش زیادی پیدا کرده
اشک هاش آروم آروم روی گونه هاش جاری شده بود
جونگ کوک از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست و اجازه داد تا لارا و مامانش یکم برای خودشون وقت بگذرونن
اِما از لارا جدا شد و شونه های لارا رو گرفت و گفت
اِما:لارا...دخترم....
........................................................................................
#jungkook
#bts
#k_pop
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
#فیک
هوا تاریک شده بود
برگشت خونه
ساعت حدود ۱۰ شب بود
یه راست به سمت اتاق رفت
در رو به آرومی باز کرد
با دیدن لارا که خوبیده بود لبخندی روی لبش نشست
نمیخواست بیدارش کنه
بدون هیچ سر و صدایی لباس هاش رو عوض کرد و رفت تا دوش بگیره....
بعد از خشک کردن موهاش رفت و روی تخت کنار لارا نشست
موهای لارا رو نوازش میکرد
جونگ کوک:لارا....عزیزم بیدار شو
لارا:اومدی؟
جونگ کوک:آره...
لارا:چرا انقدر دیر اومدی
جونگ کوک لبخندی زد دست لارا رو بوسید
جونگ کوک:متاسفم...کارام زیاد بود
لارا:(لبخند)
جونگ کوک:بلند شو بریم غذا بخوریم
لارا:نه نمیخوام
جونگ کوک:عه...یعنی چی نمیخوام باید غذا بخوری
لارا:نمیخوام دوست ندارم
جونگ کوک:نمیخوام نداریم بعدش باید دارو بخوری پاشو ببینم...وایسا ببینم مگه تو بچه ای؟؟(شروع میکنه به قلقلک دادن )
لارا دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت
لارا:نه نه نه ببخشید بخدا الان بلند میشم
جونگ کوک:آفرین حالا شد
.....................................................................................
بعد از کمی استراحت کردن
تصمیم گرفت بره تا ببینه خبر خوب جونگ کوک چی بوده
این خبر بدجور فکرشو درگیر کرده بود
لباس هاش رو پوشید و سوار ماشین شد و به سمت خونه جونگ کوک حرکت کرد
بعد از چند دقیقه رسید
در خونه رو زد
سرما باعث لرزش بدنش شد
یقه پالتوش رو کمی جلوتر کشید و منتظر باز شدن در شد
با باز شدن در جونگ کوک رو دید
لبخند عجیبی روی صورت جونگ کوک بود
دیگه خبری از آشفتگی که همیشه توی چهرش بود نبود
حالش خوب بود
خیلی وقت بود جونگ کوک رو توی اون حالت ندیده بود
براش تعجب آور بود
جونگ کوک از کنار در رفت کنار و با لبخند گفت
جونگ کوک :سلام مادر جان
اِما:سلام
جونگ کوک:بفرمایین تو
اِما:مرسی...چیزی شده؟؟؟
جونگ کوک:بله...برای همین میخواستم بیاین اینجا
اِما:خب....میشنوم...چی شده؟؟؟
جونگ کوک:دنبالم بیاین
.................................................................................
لارا لب تخت نشسته بود...
حس عجیبی داشت..
خودش نمیدونست اون حسش برای چی بود
شاید بخاطر اون داروهایی که میخورد بود
همینطور سوالات بی پاسخی توی ذهنش بود که با صدای در به خودش اومد
لارا:بله؟
در باز شد...
لارا با دیدن فردی که پشته در بود خشکش زد
انگار یک لحظه از تمام اون افکاری که ذهنش رو درگیر کرده بودن خلاص شده بود
لارا:م..مامان
اِما با دیدن دخترش دست و پاش سست شده بود
اصلا باورش نمیشد اون لارا باشه
منتظر هر خبری بود جز لارا
برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد که با لبخند کنارش ایستاده بود
سریع به سمت لارا دوید و لارا رو توی بغلش گرفت
دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر گریه
لارا هم فقط خودشو سپرده بود به آغوش مادرش
احساس آرامش زیادی پیدا کرده
اشک هاش آروم آروم روی گونه هاش جاری شده بود
جونگ کوک از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست و اجازه داد تا لارا و مامانش یکم برای خودشون وقت بگذرونن
اِما از لارا جدا شد و شونه های لارا رو گرفت و گفت
اِما:لارا...دخترم....
........................................................................................
#jungkook
#bts
#k_pop
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
#فیک
۹.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.