پارت۷فصل۳:
پارت۷فصل۳:
جونگ کوک آماده شد
پیرن مردونه مشکی با شلوار مشکی
انگشتر های معروفش هم دستش کرد
دکمه های لباسش رو با حوصله میبست
عطر گرم و تلخ همیشگیش رو زد
عطرش بوی تند اما آرامش بخشی داشت
بعد از اماده شدن نگاهی توی آینه به خودش انداخت
از اتاق خارج شد
طبق معمول صدای قدم هاش تمام عمارت رو پر کرده بود
صدای قدم هاش همیشه لرز به جون تمام افراد داخل عمارت مینداخت
خدمتکار ها دونه دونه جلوی پاش تعظیم میکردند
با اخم غلیطی که داشت گفت
جونگ کوک:
از این به بعد....لارا خانم این عمارته
اگر بفهمم کسی بهش بی احترامی کرده
اگر بفهمم کسی به حرفش گوش نداره یا کوچک ترین سرپیچی از حرفاش کرده من میدونم و شماها
از امروز حرف حرف لاراس
فهمیدین؟؟؟؟
خدمتکار ها:بله ارباب
جونگ کوک:راستی....هانول
هانول(یکی از خدمتکارا):بله ارباب
جونگ کوک:تو از این به بعد خدمتکار شخصیه لارایی
هانول:بله ارباب(تعظیم)
جونگ کوک:میتونید برین
خدمتکار ها همه رفتن سر کاراشون
جونگ کوک از خونه خارج شد
کانگ دا:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:صبح بخیر...کجاس؟
کانگ دا:همونجور که گفتین توی اتاق شکنجه هست..چند تا هم بادیگارد گذاشتم حواسشون باشه
جونگ کوک:خیلی خوب...میتونی بری
کانگ دا:بله(تعظیم)
جونگ کوک با قدم هاش شمرده شمرده به سمت انباری که انتهای عمارتش بود و بجز بعضی از بادیگارد ها هیچ کس از وجود اون انبار خبر نداشت حرکت میکرد
چون پشت عمارت و بین درخت ها بود کسی پیداش نکرده بود
رسید به در بزرگ آهنی که قفل شده بود
بادیگارد ها با دیدنش تعظیم کردند
بادیگارد:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:صبح بخیر..همچی خوبه؟
بادیگارد:بله ارباب
جونگ کوک:در رو باز کن
بادیگارد:چشم
بادیگارد ها در رو باز کردند
آفتاب توی صورت لی یونگ تابید
چون خیلی وقت بود که رنگ و روی آفتاب رو ندیده بود و توی تاریکی بود نور چشمش رو اذیت میکرد
با لحن طلبکارانه ای گفت
لی یونگ:آآآآه ببندین این دروو..چشمو کور کردین
جونگ کوک:به به سلام...دلم برات تنگ شده بود
لی یونگ:ت...تو؟؟؟؟
جونگ کوک:آره م..من(خنده بلند)
لی یونگ:چطور ممکنه؟؟؟
جونگ کوک:اوم...بزار فکر کنم....به سادگی(تمسخر)
لی یونگ:ای عوضییییییی (داد)
جونگ کوک:هیشش هیششش هیش نشدااا...تازشم ..هنوز کلی با هم دیگه کار داریم....بنظرم الان زیاد داد نزن....صداتو نکه دار برای وقتایی که داری شکنجه میشی
لی یونگ:هه...فکر کردی کی هستی که بخوای منو شکنجه کنی؟؟؟من به زودی از اینجا میرم!
جونگ کوک:فعلا که حالا حالاها پیش مایی...نگران نباش..قل میدم به خوبی ازت مهمون نوازی کنم!
جونگ کوک:بعدشم...اینو بدون که قراره جنازت از اینجا خارج بشه
لی یونگ:افرادم به زود میسند اینجا و منو آزاد میکنن
جونگ کوک رو به بادیگاردش کرد و گفت
جونگ کوک:هههه میبینی اینو؟؟؟خیلی باحاله نه؟؟؟زندگی رو شوخی گرفته ههههه«خنده»
بادیگارد:بله ارباب
جونگ کوک:اون عکس های خونه و افراد سوخته شده شو نشونش بده که ببینه افرادشو
افرادشو رو با تاکید گفت
انگار انقدر از دست لی یونگ عصبی بود که نمیتونست جلوی خودشو بگیره
بادیگرد به سمت لی یونگ رفت و عکس رو نشونش داد
تمام عمارت و تمام افرادش سوخته و خاک شیر شده بودن
لی یونگ با دیدن اون عکس هینی کشید و به وضوع میشد فهمید که چقدر عصبی و ترسیده
مردمک چشم هاش با دیدن اون عکس شروع به لرزش کرد
با نفرت به جونگ کوک زل زد
جونگ کوک:اوخی نگاش کن...اشکال نداره گریه نکن چون قراره به زودی بری همونجایی که افرادت دارن خوش میگذرونن(خنده)
................................................................................
#jung_kook
#bts
#k_pop
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
#فیک
جونگ کوک آماده شد
پیرن مردونه مشکی با شلوار مشکی
انگشتر های معروفش هم دستش کرد
دکمه های لباسش رو با حوصله میبست
عطر گرم و تلخ همیشگیش رو زد
عطرش بوی تند اما آرامش بخشی داشت
بعد از اماده شدن نگاهی توی آینه به خودش انداخت
از اتاق خارج شد
طبق معمول صدای قدم هاش تمام عمارت رو پر کرده بود
صدای قدم هاش همیشه لرز به جون تمام افراد داخل عمارت مینداخت
خدمتکار ها دونه دونه جلوی پاش تعظیم میکردند
با اخم غلیطی که داشت گفت
جونگ کوک:
از این به بعد....لارا خانم این عمارته
اگر بفهمم کسی بهش بی احترامی کرده
اگر بفهمم کسی به حرفش گوش نداره یا کوچک ترین سرپیچی از حرفاش کرده من میدونم و شماها
از امروز حرف حرف لاراس
فهمیدین؟؟؟؟
خدمتکار ها:بله ارباب
جونگ کوک:راستی....هانول
هانول(یکی از خدمتکارا):بله ارباب
جونگ کوک:تو از این به بعد خدمتکار شخصیه لارایی
هانول:بله ارباب(تعظیم)
جونگ کوک:میتونید برین
خدمتکار ها همه رفتن سر کاراشون
جونگ کوک از خونه خارج شد
کانگ دا:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:صبح بخیر...کجاس؟
کانگ دا:همونجور که گفتین توی اتاق شکنجه هست..چند تا هم بادیگارد گذاشتم حواسشون باشه
جونگ کوک:خیلی خوب...میتونی بری
کانگ دا:بله(تعظیم)
جونگ کوک با قدم هاش شمرده شمرده به سمت انباری که انتهای عمارتش بود و بجز بعضی از بادیگارد ها هیچ کس از وجود اون انبار خبر نداشت حرکت میکرد
چون پشت عمارت و بین درخت ها بود کسی پیداش نکرده بود
رسید به در بزرگ آهنی که قفل شده بود
بادیگارد ها با دیدنش تعظیم کردند
بادیگارد:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:صبح بخیر..همچی خوبه؟
بادیگارد:بله ارباب
جونگ کوک:در رو باز کن
بادیگارد:چشم
بادیگارد ها در رو باز کردند
آفتاب توی صورت لی یونگ تابید
چون خیلی وقت بود که رنگ و روی آفتاب رو ندیده بود و توی تاریکی بود نور چشمش رو اذیت میکرد
با لحن طلبکارانه ای گفت
لی یونگ:آآآآه ببندین این دروو..چشمو کور کردین
جونگ کوک:به به سلام...دلم برات تنگ شده بود
لی یونگ:ت...تو؟؟؟؟
جونگ کوک:آره م..من(خنده بلند)
لی یونگ:چطور ممکنه؟؟؟
جونگ کوک:اوم...بزار فکر کنم....به سادگی(تمسخر)
لی یونگ:ای عوضییییییی (داد)
جونگ کوک:هیشش هیششش هیش نشدااا...تازشم ..هنوز کلی با هم دیگه کار داریم....بنظرم الان زیاد داد نزن....صداتو نکه دار برای وقتایی که داری شکنجه میشی
لی یونگ:هه...فکر کردی کی هستی که بخوای منو شکنجه کنی؟؟؟من به زودی از اینجا میرم!
جونگ کوک:فعلا که حالا حالاها پیش مایی...نگران نباش..قل میدم به خوبی ازت مهمون نوازی کنم!
جونگ کوک:بعدشم...اینو بدون که قراره جنازت از اینجا خارج بشه
لی یونگ:افرادم به زود میسند اینجا و منو آزاد میکنن
جونگ کوک رو به بادیگاردش کرد و گفت
جونگ کوک:هههه میبینی اینو؟؟؟خیلی باحاله نه؟؟؟زندگی رو شوخی گرفته ههههه«خنده»
بادیگارد:بله ارباب
جونگ کوک:اون عکس های خونه و افراد سوخته شده شو نشونش بده که ببینه افرادشو
افرادشو رو با تاکید گفت
انگار انقدر از دست لی یونگ عصبی بود که نمیتونست جلوی خودشو بگیره
بادیگرد به سمت لی یونگ رفت و عکس رو نشونش داد
تمام عمارت و تمام افرادش سوخته و خاک شیر شده بودن
لی یونگ با دیدن اون عکس هینی کشید و به وضوع میشد فهمید که چقدر عصبی و ترسیده
مردمک چشم هاش با دیدن اون عکس شروع به لرزش کرد
با نفرت به جونگ کوک زل زد
جونگ کوک:اوخی نگاش کن...اشکال نداره گریه نکن چون قراره به زودی بری همونجایی که افرادت دارن خوش میگذرونن(خنده)
................................................................................
#jung_kook
#bts
#k_pop
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
#فیک
۷.۵k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.