طوفان عشق پارت پنجاه و سه مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_پنجاه_و_سه #مهدیه_عسگری
بعدم در مقابل چشمای مبهوت آرمین و چشمای عصبانی آراد از پلها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و درو محکم بهم کوبیدم.....
*******
مجددا تو آینه خودمو نگاه کردم.....اولالا چی شده بودم....یه مانتوی تنگ مشکی تا زیر باسن و شلوار تنگ مشکی و شال سفید و کیف و کفش سفید....
آرایش ملایمی هم کرده بودم و موهامو فرق کج زده بودم.....حسابی از خودم راضی بودم....با ادکلن خوشبوم دوش گرفتم و بوسی از تو آینه برای خودم فرستادم و با رضایت از اتاقم زدم بیرون.....
امروز قرار بود با آرمین و آراد بریم شمال....گرچه هرچقدر من و آراد خودمونو به درو دیوار کوبیدیم که طرف مقابلمون نیاد فایده ای نداشت.....آرمین میگفت این یه جور آشتی کنونه......
ولی انقد از اینکه بالاخره میخوام رنگ بیرون و ببینم خوشحال بودم که اومدن آراد هم نمی تونست این خوشی رو ازم بگیره.....
رفتم پایین که دیدم خیلی خوشتیپ با یه تیپ لی روی مبل نشسته.....دیگه داشتیم به بهار نزدیک میشدیم و هوا چندان سرد نبود.....ولی مطمعن بودم شمال کلی بارون قراره بیاد و من از این بابت چقدر خوشحالم......
چون عاشق بارون بودم.... انگار دوباره همون آوای شر و شیطون قدیم شده بودم که هیچکس جلودارش نبود.....
آراد با دیدنم چند دقیقه ای نگام کرد که پشت چشمی نازک کردم که با این کارم پوزخندی زد و روشو برگردوند......
اخمامو تو هم کشیدم و با حرص نگاش کردم ولی با یادآوری اینکه امروز چقدر قراره بهم خوش بگذره و آراد ارزش اینو نداره که من بخاطرش از خوشیم بگذرم خودمو آروم کردم.....
با صدای آرمین به سمتش برگشتم و....
بعدم در مقابل چشمای مبهوت آرمین و چشمای عصبانی آراد از پلها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و درو محکم بهم کوبیدم.....
*******
مجددا تو آینه خودمو نگاه کردم.....اولالا چی شده بودم....یه مانتوی تنگ مشکی تا زیر باسن و شلوار تنگ مشکی و شال سفید و کیف و کفش سفید....
آرایش ملایمی هم کرده بودم و موهامو فرق کج زده بودم.....حسابی از خودم راضی بودم....با ادکلن خوشبوم دوش گرفتم و بوسی از تو آینه برای خودم فرستادم و با رضایت از اتاقم زدم بیرون.....
امروز قرار بود با آرمین و آراد بریم شمال....گرچه هرچقدر من و آراد خودمونو به درو دیوار کوبیدیم که طرف مقابلمون نیاد فایده ای نداشت.....آرمین میگفت این یه جور آشتی کنونه......
ولی انقد از اینکه بالاخره میخوام رنگ بیرون و ببینم خوشحال بودم که اومدن آراد هم نمی تونست این خوشی رو ازم بگیره.....
رفتم پایین که دیدم خیلی خوشتیپ با یه تیپ لی روی مبل نشسته.....دیگه داشتیم به بهار نزدیک میشدیم و هوا چندان سرد نبود.....ولی مطمعن بودم شمال کلی بارون قراره بیاد و من از این بابت چقدر خوشحالم......
چون عاشق بارون بودم.... انگار دوباره همون آوای شر و شیطون قدیم شده بودم که هیچکس جلودارش نبود.....
آراد با دیدنم چند دقیقه ای نگام کرد که پشت چشمی نازک کردم که با این کارم پوزخندی زد و روشو برگردوند......
اخمامو تو هم کشیدم و با حرص نگاش کردم ولی با یادآوری اینکه امروز چقدر قراره بهم خوش بگذره و آراد ارزش اینو نداره که من بخاطرش از خوشیم بگذرم خودمو آروم کردم.....
با صدای آرمین به سمتش برگشتم و....
۱۱.۰k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.