فن فیک فقط یه شب نبود پارت2
#فن_فیک
#فقط_یه_شب_نبود
#پارت2
یه دعوا بود یا.... مبارزه گروهی.
2 گروه با لباس سفید و ابی بودن.
سفیدا بیشتر از 200 نفر بودن اما ابیا کمتر از سفیدا بودن.
خواستم برم که نگاهم به یه نفر افتاد...**این همون پسره نبود که بهش بر خوردم** داشت با یه باتوم همه رو میزد.
نگاه به ساعت کردم6:45 دقیقه بود. پیش خودم گفتم:یکم میمونم و نگا این داشمون میکنم بعد میرم.
رفتم کنار دیوار و یواشکی نگاشون کردم.
بعد یه ساعت دعواشون تموم شد و سردستشون لباسشو صاف کرد و برگشت سمت اعضایی گروه. معلوم بود رییسی گروه نبود.
میخواست حرفی بزنه که متوجه من شد.
**اوپس**گفت و من دست و پامو گم کردم.
خواستم فرار کنم که پام به یه قوطی نوشابه خورد و صداش بلند شد.
طولی نکشید که همشون متوجه من شدن :/
بدو کردم که برم، اما... همون پسره با باتوم بود...مچ دوتا دستمو گرفت و فشار داد.
سردستشون با چشمای بی احساس به من خیره شده... بدنم لرزید.
"ران، مثل اینکه یه موش سرکشور گیر انداختی " .اوه پس اسم این یارو ران هست.
اما یاد جملش افتادم،با گفتن این جمله احساس کردم این اخرین ادمیه که به چشم میبینم.
ا/ت:خواهش میکنم منو ول کنید من هیچی به هیچ کس نمیگم.
"ران، ریندو اینو به شما میسپارم"
بعدش خودش و تمام اعضاش رفتن.
«خب خب خب حالا باید چیکار کنیم؟!»
تا اومدم حرف بزنم گفت «هممم! اها فهمیدم.»
با سرعت یه چاقو از جیبش در اورد و به شکمم زد.
خیلی درد داشت. اشک از گونه هام سرازیر شد.
ران دستامو ول کرد.روی زانو افتادم.
ران و ریندو رفتن.
چشمام سیاهی میرفت.نمیتونستم راه برم. ا صدای از ته گلوم میومد گفتم:یکی... یکی نجا... نجاتم.. بده.
پلکام خسته شدن و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم.
یکی منو رسونده بود بیمارستان. اما کی؟ . . ..
لایک کنید برا پارت بعد🐸👍
#فقط_یه_شب_نبود
#پارت2
یه دعوا بود یا.... مبارزه گروهی.
2 گروه با لباس سفید و ابی بودن.
سفیدا بیشتر از 200 نفر بودن اما ابیا کمتر از سفیدا بودن.
خواستم برم که نگاهم به یه نفر افتاد...**این همون پسره نبود که بهش بر خوردم** داشت با یه باتوم همه رو میزد.
نگاه به ساعت کردم6:45 دقیقه بود. پیش خودم گفتم:یکم میمونم و نگا این داشمون میکنم بعد میرم.
رفتم کنار دیوار و یواشکی نگاشون کردم.
بعد یه ساعت دعواشون تموم شد و سردستشون لباسشو صاف کرد و برگشت سمت اعضایی گروه. معلوم بود رییسی گروه نبود.
میخواست حرفی بزنه که متوجه من شد.
**اوپس**گفت و من دست و پامو گم کردم.
خواستم فرار کنم که پام به یه قوطی نوشابه خورد و صداش بلند شد.
طولی نکشید که همشون متوجه من شدن :/
بدو کردم که برم، اما... همون پسره با باتوم بود...مچ دوتا دستمو گرفت و فشار داد.
سردستشون با چشمای بی احساس به من خیره شده... بدنم لرزید.
"ران، مثل اینکه یه موش سرکشور گیر انداختی " .اوه پس اسم این یارو ران هست.
اما یاد جملش افتادم،با گفتن این جمله احساس کردم این اخرین ادمیه که به چشم میبینم.
ا/ت:خواهش میکنم منو ول کنید من هیچی به هیچ کس نمیگم.
"ران، ریندو اینو به شما میسپارم"
بعدش خودش و تمام اعضاش رفتن.
«خب خب خب حالا باید چیکار کنیم؟!»
تا اومدم حرف بزنم گفت «هممم! اها فهمیدم.»
با سرعت یه چاقو از جیبش در اورد و به شکمم زد.
خیلی درد داشت. اشک از گونه هام سرازیر شد.
ران دستامو ول کرد.روی زانو افتادم.
ران و ریندو رفتن.
چشمام سیاهی میرفت.نمیتونستم راه برم. ا صدای از ته گلوم میومد گفتم:یکی... یکی نجا... نجاتم.. بده.
پلکام خسته شدن و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم.
یکی منو رسونده بود بیمارستان. اما کی؟ . . ..
لایک کنید برا پارت بعد🐸👍
۶.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.