خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت23و22
«ویو ات»
اخخخخ
خیلی گردنم درد میکنه
احمق اصلا توجهی به تقلا هام نکرد
الان دیگه نقشه فرارمون قطعی شد.
با دردی که توی شفیقه ام سعی کردم از جام بلند بشم اولین قدممو که گذاشتم سرم گیج رفتن داشتم میوفتادم زمین که تعادلمو حفظ کردم
با احتیاط حرکت کردمو درو باز کردم. همون لحظه ندیمه ای داشت میومد سمت اتاق فورا در اتاقو بستم.
بعد چنددقیقه دوباره در اتاقو باز کردم
هوفففف خطر رفع شد
سعی کردم خیلی خونسرد برم پیش بچها که متاسفانه از شانس گندم همین که خواستم از پله های قصر بیام پایین پام پیچ خوردو چند پله افتادم
درد وحشتاکی توی پام پیچیده بود
نمیتونستم از جام بلند بشم.
با هزارتا زور زحمت تونستم پاشم
با همون پای لنگان لینگان از بقیه پله ها اومدم پایین
به زحمت خودمو وارد اتاق خوندمون کردم که دیدم یونا داره کتاب میخونه
یکم که دقت کردم دیدم همون کتاب معجون و طلسمست یوری هم داشت گریه میکرد.
با صدای در توجهشون به در جلب شد
یونا با دهن باز داشت نگام میکرد که
لبخند زورکی زدمو:
ببند مگس نره توش
بعدش رفتم رو تخت نشستم:
=اتتتت چجوری اومدی اینجا
با دست به پای ورم کردم اشاره کردم که یوری گفت:
_پات چیشده؟
از پله ها افتادم
«چند ساعت بعد»
هوففف گردنمون خشک شد از بس داشتیم به طلسما نگاه میکردیم
ولییی هیچی اصلا نبود درباره ی خروج از قصر
با فکری که اومد تو ذهنم
بشکن زنان یه قری به خودم دادمو جیغ آرومی از سر خوشحالی کشیدم
=روانی شدی باز که!
ببند بابا! بچها یه فکری دارم
یوری با نگاه مبتکرانه ای داشت بهم نگاه میکردو منتظر شنیدن فکرم بود:
بچها مگه خوناشام ها نمیتونن تلپورت کنن به هرجایی که خواستن
=خب
مگه این تلپورت کردن طلسم نداره؟
_خب
از شدت این همه اسکل بودنشون با دست به پیشونیم زدمو با تاسف بهشون خیره شدمـ
خب اسکلا میتونیم طلسمشو بخونیم از قصر خارج بشیم
#پارت23و22
«ویو ات»
اخخخخ
خیلی گردنم درد میکنه
احمق اصلا توجهی به تقلا هام نکرد
الان دیگه نقشه فرارمون قطعی شد.
با دردی که توی شفیقه ام سعی کردم از جام بلند بشم اولین قدممو که گذاشتم سرم گیج رفتن داشتم میوفتادم زمین که تعادلمو حفظ کردم
با احتیاط حرکت کردمو درو باز کردم. همون لحظه ندیمه ای داشت میومد سمت اتاق فورا در اتاقو بستم.
بعد چنددقیقه دوباره در اتاقو باز کردم
هوفففف خطر رفع شد
سعی کردم خیلی خونسرد برم پیش بچها که متاسفانه از شانس گندم همین که خواستم از پله های قصر بیام پایین پام پیچ خوردو چند پله افتادم
درد وحشتاکی توی پام پیچیده بود
نمیتونستم از جام بلند بشم.
با هزارتا زور زحمت تونستم پاشم
با همون پای لنگان لینگان از بقیه پله ها اومدم پایین
به زحمت خودمو وارد اتاق خوندمون کردم که دیدم یونا داره کتاب میخونه
یکم که دقت کردم دیدم همون کتاب معجون و طلسمست یوری هم داشت گریه میکرد.
با صدای در توجهشون به در جلب شد
یونا با دهن باز داشت نگام میکرد که
لبخند زورکی زدمو:
ببند مگس نره توش
بعدش رفتم رو تخت نشستم:
=اتتتت چجوری اومدی اینجا
با دست به پای ورم کردم اشاره کردم که یوری گفت:
_پات چیشده؟
از پله ها افتادم
«چند ساعت بعد»
هوففف گردنمون خشک شد از بس داشتیم به طلسما نگاه میکردیم
ولییی هیچی اصلا نبود درباره ی خروج از قصر
با فکری که اومد تو ذهنم
بشکن زنان یه قری به خودم دادمو جیغ آرومی از سر خوشحالی کشیدم
=روانی شدی باز که!
ببند بابا! بچها یه فکری دارم
یوری با نگاه مبتکرانه ای داشت بهم نگاه میکردو منتظر شنیدن فکرم بود:
بچها مگه خوناشام ها نمیتونن تلپورت کنن به هرجایی که خواستن
=خب
مگه این تلپورت کردن طلسم نداره؟
_خب
از شدت این همه اسکل بودنشون با دست به پیشونیم زدمو با تاسف بهشون خیره شدمـ
خب اسکلا میتونیم طلسمشو بخونیم از قصر خارج بشیم
- ۱.۶k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط