رمان ناجی بردگان
رمان ناجی بردگان
پارت ۴
تاتیاتا :وحشیا پیرمرد بدبخت
گفتم :انگار ما به اندازه یه مگس ارزش نداریم
تاتیاتا :دقیقاااااااا
رسیدیم به بازار
راتین رفت جلو وایساد و داد زد و شروع کرد به تبلیغ برای فروش برده ها
چند نفر و بردن
تا اینکه مردی قد بلندو هیکلی اومد گفت :همش چقدر ؟
گفت :پونصد سکه طلا
گفت :قبول و گفت :میگم بیارن چند دقیقه صبر کن و تبلیغ کردن رو بث کن
گفت :چشم جناب و تعظیم کرد
تاتیاتا گفت :از خوشحالی میخوام بال در بیارم یهو صدای دارمان رو شنیدم که گفت :چرا الکی صبح اینجوری کردی بچه نمیشد سرت تو لاک خودت باشه تا کتک نخوری ؟گفتم :حق باتوعع ولی سکوت تاکی ؟
بلاخره باید از حق خودم دفاع کنم یا نه ؟
از بث زدن تو سرمون روز به روز در رو تر شدن تازه تعداد برده ها عن بیشتر اوناست =\
گفت :راست میگی ولی باید بی صدا عمل نمود و در پشت بهشون خنجر زد میدونی که....
گفتم :خوب آره حرفتو رد نمیکنم =|
و اون مرد کلی سرباز به اندازه نمیدونم چند نفر آورده بود تعداد شون خیلی بودددد خیلیییی و با خودشون پول هم آوردن و سرباز ها اومدن جلو
دارمان :بعد میبینمت گفتم باشع
و تک تک مون رو به زنجیر بستن ووقتی که کامل بستن شروع کردن به کتک زدن و گفتن راه بیوفتین صبح کم شلاق نخورده بودم که باز دوباره هم شلاق بخورم ....\=
و هوا بسیار گرم بود و همه عرق کرده بودن و بوی بدی میدادن چند ساعت بعد
وارد عمارت بزرگی میشیم مثل قصر یکی از برده ها پرسید ؟رعیس اینجا کیه
گفت :فرمانده اول دربار بنداد بعد بردن مون توی یه حیات بزرگ و سر سبز مثل بهشت بود پر بود از جاهایی که درخت باشه بعد دستور دادن تک تک ما زانو بزنیم
خدمتکاری ورود یک زن رو اعلام کرد
بانو بنیتا وارد میشود اون ها دستور دادن همه سجده کنن و سر روی خاک بزارن
بنیتا اسم مادرم بود!!!!!
بعد گفت:برخیزید سرمون رو بالا آوردیم
زنی بود لباس بنفش و گرون قیمتی پوشیده بود و گردن بندی مروارید به گردن داشت موهای صاف داشت و سفید بود و زیبا خیلی زیبا گفت :رستاک ؟
همونی که مارو خریده بود گفت :بلع بانو
اون زن :بهشون توضیح بده فعلا که خوب به نظر میان....
اون مرد اومد بالا و تعظیم کرد چقدر از این رسم تعظیم کردن متنفرم
و با صدای بلندی گفت
امروز شما به چند دسته تقسیم میشید یه عده جنگ یاد میگیرن یه عده برای تجارت میرن و بار میبرن |=
ادامه دارد
پارت ۴
تاتیاتا :وحشیا پیرمرد بدبخت
گفتم :انگار ما به اندازه یه مگس ارزش نداریم
تاتیاتا :دقیقاااااااا
رسیدیم به بازار
راتین رفت جلو وایساد و داد زد و شروع کرد به تبلیغ برای فروش برده ها
چند نفر و بردن
تا اینکه مردی قد بلندو هیکلی اومد گفت :همش چقدر ؟
گفت :پونصد سکه طلا
گفت :قبول و گفت :میگم بیارن چند دقیقه صبر کن و تبلیغ کردن رو بث کن
گفت :چشم جناب و تعظیم کرد
تاتیاتا گفت :از خوشحالی میخوام بال در بیارم یهو صدای دارمان رو شنیدم که گفت :چرا الکی صبح اینجوری کردی بچه نمیشد سرت تو لاک خودت باشه تا کتک نخوری ؟گفتم :حق باتوعع ولی سکوت تاکی ؟
بلاخره باید از حق خودم دفاع کنم یا نه ؟
از بث زدن تو سرمون روز به روز در رو تر شدن تازه تعداد برده ها عن بیشتر اوناست =\
گفت :راست میگی ولی باید بی صدا عمل نمود و در پشت بهشون خنجر زد میدونی که....
گفتم :خوب آره حرفتو رد نمیکنم =|
و اون مرد کلی سرباز به اندازه نمیدونم چند نفر آورده بود تعداد شون خیلی بودددد خیلیییی و با خودشون پول هم آوردن و سرباز ها اومدن جلو
دارمان :بعد میبینمت گفتم باشع
و تک تک مون رو به زنجیر بستن ووقتی که کامل بستن شروع کردن به کتک زدن و گفتن راه بیوفتین صبح کم شلاق نخورده بودم که باز دوباره هم شلاق بخورم ....\=
و هوا بسیار گرم بود و همه عرق کرده بودن و بوی بدی میدادن چند ساعت بعد
وارد عمارت بزرگی میشیم مثل قصر یکی از برده ها پرسید ؟رعیس اینجا کیه
گفت :فرمانده اول دربار بنداد بعد بردن مون توی یه حیات بزرگ و سر سبز مثل بهشت بود پر بود از جاهایی که درخت باشه بعد دستور دادن تک تک ما زانو بزنیم
خدمتکاری ورود یک زن رو اعلام کرد
بانو بنیتا وارد میشود اون ها دستور دادن همه سجده کنن و سر روی خاک بزارن
بنیتا اسم مادرم بود!!!!!
بعد گفت:برخیزید سرمون رو بالا آوردیم
زنی بود لباس بنفش و گرون قیمتی پوشیده بود و گردن بندی مروارید به گردن داشت موهای صاف داشت و سفید بود و زیبا خیلی زیبا گفت :رستاک ؟
همونی که مارو خریده بود گفت :بلع بانو
اون زن :بهشون توضیح بده فعلا که خوب به نظر میان....
اون مرد اومد بالا و تعظیم کرد چقدر از این رسم تعظیم کردن متنفرم
و با صدای بلندی گفت
امروز شما به چند دسته تقسیم میشید یه عده جنگ یاد میگیرن یه عده برای تجارت میرن و بار میبرن |=
ادامه دارد
۱۰.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.