♥️🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_60🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
حدود ۱۰ کیلومتر نزدیک شهر بودم که چنتا ماشین شخصی سیاه رنگ جلوم رو گرفت!
زود ترمز زدم! میخواستم دور بزنم که از پشت گرفتن و چند گلوله با لاستیک ماشینم زدن و پنچرم کردن!
چندتا مرد سیاه پوش اومدن و اسلحه روم کشیدن!
من: هی آروم باشین! خالیم!
یه زن از ماشین پیاده شد و لباسامو گشت و اسلحه رو جیبم درآورد!
زن: شما بازداشتی هم بخاطر رفتن در مسیر شهر ممنوعه موکحم و هم بخاطر اسلحه!
من: ن ن! شما اشتباه متوجه شدین! من با ارباب اون شهر مشکل دارم منو برده گرفته بود و حتی خالکوبی بردگی بهم زده بود! من بخاطر انتقام داشتممیرفتم اونشهر! همین!
دستامو ول کرد و ایستاد!
زن: ما مامور اطلاعاتی هستیم! اگه نفوذتون راحته باما همکار شید! اگ هم نه برید و دیگه این طرفا سبز نشید!
فکر خوبی بود!
من: قبوله!
زن: سوار ماشین شو!
سوار ماشین شدم!
همه چیو تعریف کردن برام! فهمیدم چیکار باید بکنم!
دیگ وقتش بود!
سوار ماشینم شدم و به سمت شهر حرکت کردم!
نگهبانا جلوم رو گرفتن!
شیشه ماشینو پایین دادم و عینکمو درآوردم!
با دیدنمتعجب کردن!
من: ارباب خودشون خبر دارن!
درو باز کردن!
با ماشینم رفتم و جلوی عمارت ماشینمو پارک کردم!
راستش دلم برا عمارت تنگ شده بود!
وارد عمارت شدم!
شاهان رو کاناپه نشسته بود و روزنامه میخوند!
تک سرفه ای کردم!
نگاهش ب من افتاد!
عینکمو درآوردم که تک خنده ای زدم!
یه لحظه جا خورد و تعجب کرد!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_60🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
حدود ۱۰ کیلومتر نزدیک شهر بودم که چنتا ماشین شخصی سیاه رنگ جلوم رو گرفت!
زود ترمز زدم! میخواستم دور بزنم که از پشت گرفتن و چند گلوله با لاستیک ماشینم زدن و پنچرم کردن!
چندتا مرد سیاه پوش اومدن و اسلحه روم کشیدن!
من: هی آروم باشین! خالیم!
یه زن از ماشین پیاده شد و لباسامو گشت و اسلحه رو جیبم درآورد!
زن: شما بازداشتی هم بخاطر رفتن در مسیر شهر ممنوعه موکحم و هم بخاطر اسلحه!
من: ن ن! شما اشتباه متوجه شدین! من با ارباب اون شهر مشکل دارم منو برده گرفته بود و حتی خالکوبی بردگی بهم زده بود! من بخاطر انتقام داشتممیرفتم اونشهر! همین!
دستامو ول کرد و ایستاد!
زن: ما مامور اطلاعاتی هستیم! اگه نفوذتون راحته باما همکار شید! اگ هم نه برید و دیگه این طرفا سبز نشید!
فکر خوبی بود!
من: قبوله!
زن: سوار ماشین شو!
سوار ماشین شدم!
همه چیو تعریف کردن برام! فهمیدم چیکار باید بکنم!
دیگ وقتش بود!
سوار ماشینم شدم و به سمت شهر حرکت کردم!
نگهبانا جلوم رو گرفتن!
شیشه ماشینو پایین دادم و عینکمو درآوردم!
با دیدنمتعجب کردن!
من: ارباب خودشون خبر دارن!
درو باز کردن!
با ماشینم رفتم و جلوی عمارت ماشینمو پارک کردم!
راستش دلم برا عمارت تنگ شده بود!
وارد عمارت شدم!
شاهان رو کاناپه نشسته بود و روزنامه میخوند!
تک سرفه ای کردم!
نگاهش ب من افتاد!
عینکمو درآوردم که تک خنده ای زدم!
یه لحظه جا خورد و تعجب کرد!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
۱.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.