پارت47
#پارت47
شیطونکِ بابا🥺💜
_ چیزی نیست لابد پشه ای چیزی نیش زده
+ آها پشه!! احیاناً روی سرم دوتا شاخ نمیبینی عزیزم؟؟
چشم غره ای بهش زدم و کلافه گفتم:
_ وای ولکن دیگه حوصله ندارم ، خسته ام میخوام بخوابم
به سمت اتاقم رفتم و درو بستم ، لباسمو عوض کردم و درو اتاقم قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه
روی تخت دراز کشیدم و پتورو کشیدم روی سرم ، پاهامو تو خودم جمع کردم
توی عالم خودم بودم که یهو قیافه افراز اومد جلو چشام ، سرمو فوری از زیر پتو آوردم بیرون و نفسی گرفتم
خداا الهی لعنتش کنه.... الهی به زمین گرم بخوره
پسره حمال اشغال ، با یادآوری اون صحنه اشکم سرازیر شد و وقتی به خودم اومدم دیدم کل بالشتم خیسه
اشکامو پاک کردم و با دستمال دماغمو گرفتم
یه کاری باهاش بکنم مرغای آسمون به حالش گریه کنن
تا انتقاممو ازش نگیرم دست بردارش نیستم!! ولی آخه چجوری؟؟؟ من حتی با دیدنشم استرس میگرفتم چه برسه بخوام براش نقشه بکشم
خیلی گیج بودم و اصلا فکرم درست کارنمیکرد
پوفی کردم و چشمامو بستم تا کمی بخوابم
سرم خیلی درد میکرد و همین عصبی ترم میکرد
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر کردن چشمام سنگین شد و خوابم برد....
با صدای مامان با ترس از خواب پریدم و روی تخت نیم خیز شدم
مامان مدام در میزد و اسممو صدا میکرد
+ غنچه؟؟ در چرا قفله؟؟ بیا باز کن این درو غنچه
دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند میتپید ، به سمت در رفتم و بازش کردم ، با دیدن قیافه نگران مامان جیگرم کباب شد براش
+ درو چرا قفل کرده بودی مادر
دستی زیر چشمم کشیدم و گفتم:
_ میخواستم بخوابم قفل کردم کسی نیاد تو اتاق
+ آها ، بیا ناهار بخوریم
_ ممنون میل ندارم
+ گریه کردی غنچه؟؟ چشمات خیلی پف کرده
_ گریه؟؟ نه باو بخاطر خوابه
+ خب میخوای غذا بیارم برات تو اتاق بخوری؟
عصبی گفتم:
_ مامان ول کن دیگه میگم نمیخورم اه
مامان که از لحن صحبتم تعجب کرده بود سرشو تکون داد و رفت
شیطونکِ بابا🥺💜
_ چیزی نیست لابد پشه ای چیزی نیش زده
+ آها پشه!! احیاناً روی سرم دوتا شاخ نمیبینی عزیزم؟؟
چشم غره ای بهش زدم و کلافه گفتم:
_ وای ولکن دیگه حوصله ندارم ، خسته ام میخوام بخوابم
به سمت اتاقم رفتم و درو بستم ، لباسمو عوض کردم و درو اتاقم قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه
روی تخت دراز کشیدم و پتورو کشیدم روی سرم ، پاهامو تو خودم جمع کردم
توی عالم خودم بودم که یهو قیافه افراز اومد جلو چشام ، سرمو فوری از زیر پتو آوردم بیرون و نفسی گرفتم
خداا الهی لعنتش کنه.... الهی به زمین گرم بخوره
پسره حمال اشغال ، با یادآوری اون صحنه اشکم سرازیر شد و وقتی به خودم اومدم دیدم کل بالشتم خیسه
اشکامو پاک کردم و با دستمال دماغمو گرفتم
یه کاری باهاش بکنم مرغای آسمون به حالش گریه کنن
تا انتقاممو ازش نگیرم دست بردارش نیستم!! ولی آخه چجوری؟؟؟ من حتی با دیدنشم استرس میگرفتم چه برسه بخوام براش نقشه بکشم
خیلی گیج بودم و اصلا فکرم درست کارنمیکرد
پوفی کردم و چشمامو بستم تا کمی بخوابم
سرم خیلی درد میکرد و همین عصبی ترم میکرد
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر کردن چشمام سنگین شد و خوابم برد....
با صدای مامان با ترس از خواب پریدم و روی تخت نیم خیز شدم
مامان مدام در میزد و اسممو صدا میکرد
+ غنچه؟؟ در چرا قفله؟؟ بیا باز کن این درو غنچه
دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند میتپید ، به سمت در رفتم و بازش کردم ، با دیدن قیافه نگران مامان جیگرم کباب شد براش
+ درو چرا قفل کرده بودی مادر
دستی زیر چشمم کشیدم و گفتم:
_ میخواستم بخوابم قفل کردم کسی نیاد تو اتاق
+ آها ، بیا ناهار بخوریم
_ ممنون میل ندارم
+ گریه کردی غنچه؟؟ چشمات خیلی پف کرده
_ گریه؟؟ نه باو بخاطر خوابه
+ خب میخوای غذا بیارم برات تو اتاق بخوری؟
عصبی گفتم:
_ مامان ول کن دیگه میگم نمیخورم اه
مامان که از لحن صحبتم تعجب کرده بود سرشو تکون داد و رفت
۴.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.