قسمت هشتم بازگشت
قسمت هشتم: بازگشت
ماشین توی خیابون آروم حرکت میکرد.
جونگ کوک پشت فرمون بود، و بورا صندلی کناریش نشسته بود.
هر دو ساکت بودن… نه از روی قهر، از روی سنگینی اون لحظه.
لحظهای که نه فقط جسم، بلکه قلب باید برمیگشت به خونه.
وقتی به خونه رسیدن، هوا تاریک شده بود.
چراغهای خونه روشن بودن.
همون خونهای که همیشه برا بورا فقط یه سقف بود، نه پناه.
جونگ کوک پیاده شد، نفس عمیقی کشید و سمت بورا اومد.
در رو باز کرد، نگاهی به دخترش انداخت:
«آمادهای؟»
بورا به پنجرهی خونه نگاه کرد.
پرده کنار رفته بود، و چهرهی مادرش، بورام، از پشت شیشه دیده میشد.
چشمهاش پر از نگرانی بود… اما حتی اون هم نمیدونست بورا برگشته.
بورا سرش رو تکون داد.
«بریم.»
جونگ کوک در رو باز کرد، و دوتایی وارد خونه شدن.
بورام به محض دیدنشون، دستش جلوی دهنش رفت.
«بورا…!»
با عجله به سمتش دوید، محکم بغلش کرد.
«تو… سالمی؟! کجای دنیا بودی دختر؟ دیوونهمون کردی…»
بورا نه بغلش رو رد کرد، نه جواب داد.
فقط آروم گفت:
«من فقط یه کم، دیده شدن میخواستم…»
جونگ مین از اتاقش بیرون اومد.
چند لحظه به خواهر دوقلوش زل زد، بعد اخماش باز شد.
«تو برگشتی! فکر کردم دیگه نمیای…»
بورا لبخند محوی زد.
«اومدم… ولی فقط به یه شرط.»
همه برگشتن سمت جونگ کوک.
اون دست بورا رو گرفت و رو به همه گفت:
«از این به بعد، توی این خونه هیچکس کمتر یا بیشتر از اون یکی نیست.
من قول میدم… و اینبار واقعاً میخوام جبران کنم.»
سکوت کوتاهی توی خونه افتاد.
اما اون سکوت، دیگه از جنس سنگینی نبود… از جنس شروعی دوباره بود.
ماشین توی خیابون آروم حرکت میکرد.
جونگ کوک پشت فرمون بود، و بورا صندلی کناریش نشسته بود.
هر دو ساکت بودن… نه از روی قهر، از روی سنگینی اون لحظه.
لحظهای که نه فقط جسم، بلکه قلب باید برمیگشت به خونه.
وقتی به خونه رسیدن، هوا تاریک شده بود.
چراغهای خونه روشن بودن.
همون خونهای که همیشه برا بورا فقط یه سقف بود، نه پناه.
جونگ کوک پیاده شد، نفس عمیقی کشید و سمت بورا اومد.
در رو باز کرد، نگاهی به دخترش انداخت:
«آمادهای؟»
بورا به پنجرهی خونه نگاه کرد.
پرده کنار رفته بود، و چهرهی مادرش، بورام، از پشت شیشه دیده میشد.
چشمهاش پر از نگرانی بود… اما حتی اون هم نمیدونست بورا برگشته.
بورا سرش رو تکون داد.
«بریم.»
جونگ کوک در رو باز کرد، و دوتایی وارد خونه شدن.
بورام به محض دیدنشون، دستش جلوی دهنش رفت.
«بورا…!»
با عجله به سمتش دوید، محکم بغلش کرد.
«تو… سالمی؟! کجای دنیا بودی دختر؟ دیوونهمون کردی…»
بورا نه بغلش رو رد کرد، نه جواب داد.
فقط آروم گفت:
«من فقط یه کم، دیده شدن میخواستم…»
جونگ مین از اتاقش بیرون اومد.
چند لحظه به خواهر دوقلوش زل زد، بعد اخماش باز شد.
«تو برگشتی! فکر کردم دیگه نمیای…»
بورا لبخند محوی زد.
«اومدم… ولی فقط به یه شرط.»
همه برگشتن سمت جونگ کوک.
اون دست بورا رو گرفت و رو به همه گفت:
«از این به بعد، توی این خونه هیچکس کمتر یا بیشتر از اون یکی نیست.
من قول میدم… و اینبار واقعاً میخوام جبران کنم.»
سکوت کوتاهی توی خونه افتاد.
اما اون سکوت، دیگه از جنس سنگینی نبود… از جنس شروعی دوباره بود.
- ۱.۹k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط