قسمت ششم روبهرو شدن
قسمت ششم: روبهرو شدن
شب بود.
نامجون داشت ظرفهای شام رو جمع میکرد که در خونه زنگ خورد.
بورا از توی اتاقش با نگرانی پرسید:
«کیه این وقت شب؟»
«آروم باش، یه دقیقه.»
نامجون رفت سمت در، درو باز کرد… و درست همون کسی که فکرشو نمیکرد جلوش وایساده بود.
جونگ کوک.
صورتش خسته بود، چشمهاش قرمز، انگار روزها نخوابیده بود.
لب زد:
«باید باهات حرف بزنم… دربارهی بورا.»
نامجون یه لحظه مردد بود.
ولی بعد درو کمی بازتر کرد و گفت:
«بیا تو.»
جونگ کوک وارد شد. فضا سنگین بود.
همهچی بوی تنش میداد…
بوی دلی که هنوز نشکسته، اما ترک خورده.
هنوز دو قدم برنداشته بود که یه صدای آشنا از ته راهرو اومد:
«نامجون؟ چیزی شده؟»
جونگ کوک سرشو چرخوند.
و همونجا ایستاد.
بورا.
تو چارچوب در، با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بودن، ایستاده بود.
لباس خونگی پوشیده بود، موهاش نامرتب، ولی تو اون لحظه مثل تیری به قلب پدرش خورد.
بورا خشکش زده بود.
نگاهش رفت به چشمهای پدرش… و سریع برگشت.
«تو… اینجا چیکار میکنی؟!» صدای بورا لرزید، انگار همهی دیوارایی که ساخته بود، ترک خوردن.
جونگ کوک یه قدم جلو اومد.
«من… دنبالتم. از وقتی رفتی، دیوونه شدم. فکر میکردم شاید... شاید بیای پیش نامجون.»
بورا با خشم زمزمه کرد:
«اومدی بازم سرم داد بزنی؟ بگی اشتباه کردی؟!»
«نه!»
صداش شکست.
«نه بورا… من اومدم بگم… ببخش. من پدرت بودم، ولی هیچوقت شبیه یه پدر رفتار نکردم.
فکر میکردم قویبار آوردنت بهتره، ولی داشتم لهت میکردم...»
اشک تو چشماش جمع شد.
«من فکر میکردم اگر چیزی نگم، تو یاد میگیری محکم باشی...
ولی فقط داشتم نادیدهات میگرفتم. لعنت به من…»
بورا ساکت بود.
ساکت و خیره.
قلبش تند میزد، اما هنوز نمیدونست…
بخشه؟ برگرده؟ یا بازهم دیر شده؟
شب بود.
نامجون داشت ظرفهای شام رو جمع میکرد که در خونه زنگ خورد.
بورا از توی اتاقش با نگرانی پرسید:
«کیه این وقت شب؟»
«آروم باش، یه دقیقه.»
نامجون رفت سمت در، درو باز کرد… و درست همون کسی که فکرشو نمیکرد جلوش وایساده بود.
جونگ کوک.
صورتش خسته بود، چشمهاش قرمز، انگار روزها نخوابیده بود.
لب زد:
«باید باهات حرف بزنم… دربارهی بورا.»
نامجون یه لحظه مردد بود.
ولی بعد درو کمی بازتر کرد و گفت:
«بیا تو.»
جونگ کوک وارد شد. فضا سنگین بود.
همهچی بوی تنش میداد…
بوی دلی که هنوز نشکسته، اما ترک خورده.
هنوز دو قدم برنداشته بود که یه صدای آشنا از ته راهرو اومد:
«نامجون؟ چیزی شده؟»
جونگ کوک سرشو چرخوند.
و همونجا ایستاد.
بورا.
تو چارچوب در، با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بودن، ایستاده بود.
لباس خونگی پوشیده بود، موهاش نامرتب، ولی تو اون لحظه مثل تیری به قلب پدرش خورد.
بورا خشکش زده بود.
نگاهش رفت به چشمهای پدرش… و سریع برگشت.
«تو… اینجا چیکار میکنی؟!» صدای بورا لرزید، انگار همهی دیوارایی که ساخته بود، ترک خوردن.
جونگ کوک یه قدم جلو اومد.
«من… دنبالتم. از وقتی رفتی، دیوونه شدم. فکر میکردم شاید... شاید بیای پیش نامجون.»
بورا با خشم زمزمه کرد:
«اومدی بازم سرم داد بزنی؟ بگی اشتباه کردی؟!»
«نه!»
صداش شکست.
«نه بورا… من اومدم بگم… ببخش. من پدرت بودم، ولی هیچوقت شبیه یه پدر رفتار نکردم.
فکر میکردم قویبار آوردنت بهتره، ولی داشتم لهت میکردم...»
اشک تو چشماش جمع شد.
«من فکر میکردم اگر چیزی نگم، تو یاد میگیری محکم باشی...
ولی فقط داشتم نادیدهات میگرفتم. لعنت به من…»
بورا ساکت بود.
ساکت و خیره.
قلبش تند میزد، اما هنوز نمیدونست…
بخشه؟ برگرده؟ یا بازهم دیر شده؟
- ۷۸۲
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط