زندگی من.. بودید... و حالا فهمیدم معشوقه برادرت بودم!.. ا
زندگی من.. بودید... و حالا فهمیدم معشوقه برادرت بودم!.. ا/ت..
تهیونگ بیشتر نزدیک اومد
تهیونگ:اشتباه نکن... همچین چیزی ممکن نیست.. تو تقدیر ما دو برادر نوشته دوتا برادر عاشق یه دختر میشن! تو معشوقه دوتامون بودی تو تو یه مغزت گیر میکردی تا بین منو اون انتخاب کنی .... و اخر مردی
ایزابلا چاقوش رو محکم تر گرفت که ناگهان یه جسم عین جت اونو از دست ایزابلا قاپید
ایزابلا با تعجب نگاه میکردم چطوری!
کوک...
کوک:ا/ت من این دفعه میزارم بری ازاد باشی... پس برو
ایزابلا:کور خوندی! من ایزابلا ام .. من یه ملکه واقعی ام!
کوک :بهت هشدار میدم ا/ت از اینجا برو!
ایزابلا گردنبند بندشو سفت از گردنش بیرون کشید
ایزابلا:هرچی نباشه من صاحب گردنبند ام من میتونم نابودتون کنم
تهیونگ مثل گذشته ای... قوی اما احمق.... تو عاشق مایی تو یه سرنوشتش اینه...
ایزابلا:درسته (اشک) من از بچگی شمارو یچیزی بیشتر از برادر هام میدیدم ولی ولی...
که کوک شروع به گفتن داستانی کرد
400 سال پیش تویه سلطنت اسکاتلند... دو برادر نابودگر عاشق دختری به نام ا/ت شدن... اون ملکه مجرد اسکاتلند بود..
همه پادشاه ها دوست داشتن باهاش ازدواج کنن تا وارثی داشته باشن ولی میدونی چی شد! اون دختر عاشق پادشاه فرانسه شد یکی به نام کیم تهیونگ.. همچی خوب بود که دخترک با برادر تهیونگ روبرو شد و یک نه صد دل عاشقش شد... قدری عاشقش شد که باهاش ر..... ا... بطه............ جن+سی برقرار کرد.. انگار که مسموم شده بود و شده بود برادر تهیونگ کوک اونو با معجون عشق مسموم کرده بود چون کوک عاشق دختر شده بود.. و اون موقع گردنبند خون نمایان شد اما کوک نمیدونست معجون عشق بعد مدتی باعثه دیوونگی معشوقه اش میشه!
و دخترک هروز بدتر میشد و میخواست گردنبند نابود کنه
یه روز گردنبند ترک خورد و اسمون به رنگ خون دراومد دو برادر مردن و دخترک کشتن!
تهیونگ بیشتر نزدیک اومد
تهیونگ:اشتباه نکن... همچین چیزی ممکن نیست.. تو تقدیر ما دو برادر نوشته دوتا برادر عاشق یه دختر میشن! تو معشوقه دوتامون بودی تو تو یه مغزت گیر میکردی تا بین منو اون انتخاب کنی .... و اخر مردی
ایزابلا چاقوش رو محکم تر گرفت که ناگهان یه جسم عین جت اونو از دست ایزابلا قاپید
ایزابلا با تعجب نگاه میکردم چطوری!
کوک...
کوک:ا/ت من این دفعه میزارم بری ازاد باشی... پس برو
ایزابلا:کور خوندی! من ایزابلا ام .. من یه ملکه واقعی ام!
کوک :بهت هشدار میدم ا/ت از اینجا برو!
ایزابلا گردنبند بندشو سفت از گردنش بیرون کشید
ایزابلا:هرچی نباشه من صاحب گردنبند ام من میتونم نابودتون کنم
تهیونگ مثل گذشته ای... قوی اما احمق.... تو عاشق مایی تو یه سرنوشتش اینه...
ایزابلا:درسته (اشک) من از بچگی شمارو یچیزی بیشتر از برادر هام میدیدم ولی ولی...
که کوک شروع به گفتن داستانی کرد
400 سال پیش تویه سلطنت اسکاتلند... دو برادر نابودگر عاشق دختری به نام ا/ت شدن... اون ملکه مجرد اسکاتلند بود..
همه پادشاه ها دوست داشتن باهاش ازدواج کنن تا وارثی داشته باشن ولی میدونی چی شد! اون دختر عاشق پادشاه فرانسه شد یکی به نام کیم تهیونگ.. همچی خوب بود که دخترک با برادر تهیونگ روبرو شد و یک نه صد دل عاشقش شد... قدری عاشقش شد که باهاش ر..... ا... بطه............ جن+سی برقرار کرد.. انگار که مسموم شده بود و شده بود برادر تهیونگ کوک اونو با معجون عشق مسموم کرده بود چون کوک عاشق دختر شده بود.. و اون موقع گردنبند خون نمایان شد اما کوک نمیدونست معجون عشق بعد مدتی باعثه دیوونگی معشوقه اش میشه!
و دخترک هروز بدتر میشد و میخواست گردنبند نابود کنه
یه روز گردنبند ترک خورد و اسمون به رنگ خون دراومد دو برادر مردن و دخترک کشتن!
۵.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.