سرفه
نشسته ام توی آشپزخانه و مثلا مشغولم. فکر فردا و مصاحبه دکترا و هزارتا دردسر یکطرف... و مثل همیشه فکر تو هزارطرف...
انگار غرق شده ام که صدای پایش را نشنیده ام...
از پشت سر دست میگذارد روی شانه هایم و به رسم همیشه فشار میدهد... میخندم...
بعد از تو فقط اوست که میتواند مرا اینطور از دریای خیال بیرون بکشد...
میخندم و میگویم:
سلام آقاجانم...
سرفه میکند به جای سلام. دستانش را آرام از روی شانه هایم میکشم سمت لبهایم و به پاس تمام روزهایی که مردانه کنارم ایستاد میبوسمشان...
آقاجانت بدون تردید مردترین مردی است که به عمرم دیده ام...
بلند میشوم که برایش آب بیاورم...
_ بنشین ببینم دختر جان... بنشین ببینم کجای این عالم سیر میکردی!!!
_ من؟! هیچ جا😊
بلند بلند میخندد... دختر خانم خوب نیست آدم هیچ جا سیر کند...
چون ممکن است شیر سماور را باز...
از جا میپرم:
واااای قوری!!!
بلندتر میخندد: بستمش...
میگویم: آقاااااجاااان...
هر دو میخندیم...
_چایی میخورید؟
مهربان و آرام میگوید مگر میشود تو چایی بریزی و من اشتهای خوردن نداشته باشم...
قوری را برمیدارم. مینشیند روی صندلی مقابلم:
میدانم با کی سیر میکردی... اما نمیدونم کجا... این دفعه با خاطراتش کجا بودی؟!
سرفه ام میگیرد...
لبخند میزند: پیر شدی الهام... سرفه هایت شبیه سرفه های من شده...
میگویم: و شبیه سرفه های او...
بیخیال... بیا آقاجان... این هم چایی لب سوز ویژه شما...
آقاجان دوباره سرفه میکند... چقدر شبیه تو...
#الهام_جعفری
#دل_و_عقل
#او_نویسی
انگار غرق شده ام که صدای پایش را نشنیده ام...
از پشت سر دست میگذارد روی شانه هایم و به رسم همیشه فشار میدهد... میخندم...
بعد از تو فقط اوست که میتواند مرا اینطور از دریای خیال بیرون بکشد...
میخندم و میگویم:
سلام آقاجانم...
سرفه میکند به جای سلام. دستانش را آرام از روی شانه هایم میکشم سمت لبهایم و به پاس تمام روزهایی که مردانه کنارم ایستاد میبوسمشان...
آقاجانت بدون تردید مردترین مردی است که به عمرم دیده ام...
بلند میشوم که برایش آب بیاورم...
_ بنشین ببینم دختر جان... بنشین ببینم کجای این عالم سیر میکردی!!!
_ من؟! هیچ جا😊
بلند بلند میخندد... دختر خانم خوب نیست آدم هیچ جا سیر کند...
چون ممکن است شیر سماور را باز...
از جا میپرم:
واااای قوری!!!
بلندتر میخندد: بستمش...
میگویم: آقاااااجاااان...
هر دو میخندیم...
_چایی میخورید؟
مهربان و آرام میگوید مگر میشود تو چایی بریزی و من اشتهای خوردن نداشته باشم...
قوری را برمیدارم. مینشیند روی صندلی مقابلم:
میدانم با کی سیر میکردی... اما نمیدونم کجا... این دفعه با خاطراتش کجا بودی؟!
سرفه ام میگیرد...
لبخند میزند: پیر شدی الهام... سرفه هایت شبیه سرفه های من شده...
میگویم: و شبیه سرفه های او...
بیخیال... بیا آقاجان... این هم چایی لب سوز ویژه شما...
آقاجان دوباره سرفه میکند... چقدر شبیه تو...
#الهام_جعفری
#دل_و_عقل
#او_نویسی
۲۲.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.