Part eight !
Part eight !
[ سوم شخص ]
_ جیمین ... تو عاشقی .
جیمین خندید : نه خانم .
زن به دو طرف سر تکان داد و گفت : اما نگاه های عاشقانت به اون چیز دیگه ایی میگه پسرم .
و بعد با سر به یونگی که آن طرف در حال کمک بود اشاره کرد .
جیمین ، به یونگی خیره شد .
و بعد سریع نگاهش را دزدید ، پاسخ داد : نه من عاشق نیستم .
دروغ نمیگفت ... عاشق نبود ... مجنون بود ...
" جی اچ "
" ولی جیمین بد جوری شیفته اون گریگینست ! "
جو جانگ سری تکان داد و گفت : اینطور به نظر میرسه ."
به پناهگاه وارد شدیم . یونگی به استقبالمون اومد : سلام خورشید جوان "
جیمین_هاییییی
جو جانگ دستی تکون داد و آروم گفت : کفترررر عاشققق .
جیمین ؛ قهقه بلندی زد . یونگی به او خیر شد ، انگار نور از او ساطع می شد ...
" یون یون ؟ "
یونگی نگاهش رو از جیمین گرفت و به من داد : بله خورشید ؟ "
دست روی شونش گذاشتم و گفتم : بیا باید با هم حرف بزنیم . "
[ سوم شخص ]
هردو باهم از پناهگاه بیرون امدند .
هوسوک خیره به آسمان قرمز ( اسلاید ۲ ) گفت : جنگ در راهه ... "
یونگی با صدای بمی گفت : آره . ما ، شما ها پریان مقابل ، انسان ها ، الهه گان و الف ها . "
هوسوک_ به نظرت از پسش برمیام ؟
یونگی لبخندی زد و گفت : قطعا ... ما بـ... "
صدای فریادی از میان درختان نزدیک به کوهستان رسید : کمکککککک !
هوسوک اخم کرد و گفت : یعنی کی میتونه باشه ؟
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت : یه پریه ... ! "
هوسوک : او نههه ... بیا بریم بگردیم ...
و در اخر گشتند و ...
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
[ سوم شخص ]
_ جیمین ... تو عاشقی .
جیمین خندید : نه خانم .
زن به دو طرف سر تکان داد و گفت : اما نگاه های عاشقانت به اون چیز دیگه ایی میگه پسرم .
و بعد با سر به یونگی که آن طرف در حال کمک بود اشاره کرد .
جیمین ، به یونگی خیره شد .
و بعد سریع نگاهش را دزدید ، پاسخ داد : نه من عاشق نیستم .
دروغ نمیگفت ... عاشق نبود ... مجنون بود ...
" جی اچ "
" ولی جیمین بد جوری شیفته اون گریگینست ! "
جو جانگ سری تکان داد و گفت : اینطور به نظر میرسه ."
به پناهگاه وارد شدیم . یونگی به استقبالمون اومد : سلام خورشید جوان "
جیمین_هاییییی
جو جانگ دستی تکون داد و آروم گفت : کفترررر عاشققق .
جیمین ؛ قهقه بلندی زد . یونگی به او خیر شد ، انگار نور از او ساطع می شد ...
" یون یون ؟ "
یونگی نگاهش رو از جیمین گرفت و به من داد : بله خورشید ؟ "
دست روی شونش گذاشتم و گفتم : بیا باید با هم حرف بزنیم . "
[ سوم شخص ]
هردو باهم از پناهگاه بیرون امدند .
هوسوک خیره به آسمان قرمز ( اسلاید ۲ ) گفت : جنگ در راهه ... "
یونگی با صدای بمی گفت : آره . ما ، شما ها پریان مقابل ، انسان ها ، الهه گان و الف ها . "
هوسوک_ به نظرت از پسش برمیام ؟
یونگی لبخندی زد و گفت : قطعا ... ما بـ... "
صدای فریادی از میان درختان نزدیک به کوهستان رسید : کمکککککک !
هوسوک اخم کرد و گفت : یعنی کی میتونه باشه ؟
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت : یه پریه ... ! "
هوسوک : او نههه ... بیا بریم بگردیم ...
و در اخر گشتند و ...
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
۳۶۵
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.