چند پارتی
چند پارتی
(پارت دوم)
ات ویو
به همه سلام کردم و فقد کنار جیمین جا بود که بشینم و کنارش نشستم پدرامون داشتن حرف میزدن که مراسمه ازدواجو کی انجام بدن منم فقد به گوشه خیره شده بودم
جیمین : ات میشه بیایی
ات : چیکار داری
جیمین : خواهش میکنم
ات: باشه
بلند شدیم با جیمین رفتم اوتاقم
ات : خوب......
حرفمو نزده بودم که سفت بغلم کرد
جیمین: ات دلم خیلی برات تنگ شده
ات :ولم کن
از خودم دورش کردم
جیمین : من میدونم که تو فکر میکنی من پسره بدیم ولی ترو دوست دارم عاشقتم
ات : باور نمیکنم
جیمین دستامو تویه دستش گرفت
جیمین:ببین ما از بچگی ارزومون این بود که ازدواج کنیم ببین چه فرسته خوبیه
هیچی بهش نگفتم و جیمین صورتمو تویه دستاش قاب کرد و گفت خیلی دوست دارم تاخواست لباشو رویه لبام بزاره صدایه در مانعه شد
خدمتکار: خانم پدرتون گفتن بیاین شام
ات : باشه
جیمین:اوف نشد هالا بعدن کارمو میکنم چون تو قراره زنم شی
ات :جیمین خیلی پرویی
جیمین:میدونم
با هم رفتیم پایین وقتی شام میخوردیم پدر گفت که قراره ماه آینده ازدواج کنیم جیمین خیلی خوشحال شد اما من نشدم درسته دوسش دارم ولی نمیخواهم باهاش ازدواج کنم
اون شب گذشت و صبح روزه بعدش باصدایی گوشیم بیدارشدم جیمین گفت که نیم ساعت بعد جلوه دره منم زود بلند شدم آماده شدم یه نیم تنه با شلوار جین پوشیدم و رفتم پایین جیمین که به ماشینش تکیه داده بود بهم نگاه کرد
ات : کجا میریم
جیمین:سوارشو می فهمی
سواره ماشین شدم و تویه راه همش جیمین حرف میزد نزدیکه دو ساعت تویه راه بودیم که رسیدیم که خونه کوچولو که دوره وروش درخت بود باهام از ماشین پیاده شدیم جیمین دستمو گرفت و رفتیم تویه خونه همیه دوستایه جیمین بودن که با دوست دوختراشون اومده بودن چند تاشو من می شناختم جیمین رویه مبل نشست
من کنارش نشستم
تهیونگ: سلام خوبی داداش دوست دختر تو معرفی نمیکنی
جیمین:نه
تهیونگ : چرا
جیمبن:چون میشناسیش
تهیونگ:خیلی بیشعوری (خنده)
ویو ات
همه با عشقاشون حرف میزدن و همو میبوسیدن ولی برعکس اونا جیمین فقد کنارم نشسته بود و پاشو رویه اونیکی پاش گذاشته بود و خیلی بهم نزدیم نشسته بود منم هیچی نمی گفتم تا اینکه
جیمن:خوب عشقم گرسنش نیست
ات:بهم نگو عشقم نه گرسنه نیستم
جیمین:اما من گرسنمه
ات:خوب چیکار کنم
حیمین: هیچی یه بوس بدی کافیه
ات:عه نه بابا اینجوری سیر میشی
جیمین:اره(کیوت )
ات: برو بابا
عصبانی شدم و از مبل بلند شدم جیمین گفت میری منم گفتم میرم دستشویی
یکمی ارایشمو درست کردم و همون دختره که همش یجوری دیگی نگاهم میکرد اومد
دختره:خب.... تو میخواهی با جیمین ازدواج کنی
ات:نه پس تو خوب معلومه که من
دختره:ایییییی خیلی بیچاریی بد بخت جیمین ترو میخواد چیکار دختره زشت جیمین فقد باهات ازدواج میکنه تا براش بچه بیاری و خونشون براش تمیز کنی
ات : عه اگه میخواست بچه براش بیارم خوب برو به فرزندی بگیره و دخترایی مصله تو رو چی میگن زیر خابه پسرا نه
دختره داشت میترکید با حرفام و منم خیلی بغضم گرفت چرا باهام اینجوری حرف زد اینا تخسیره جیمینه زود از اون خونه زدم بیرون خیلی راه دوعیدم نمیدونم چجوری برم اوفففففففف
ادامه دارد...
(پارت دوم)
ات ویو
به همه سلام کردم و فقد کنار جیمین جا بود که بشینم و کنارش نشستم پدرامون داشتن حرف میزدن که مراسمه ازدواجو کی انجام بدن منم فقد به گوشه خیره شده بودم
جیمین : ات میشه بیایی
ات : چیکار داری
جیمین : خواهش میکنم
ات: باشه
بلند شدیم با جیمین رفتم اوتاقم
ات : خوب......
حرفمو نزده بودم که سفت بغلم کرد
جیمین: ات دلم خیلی برات تنگ شده
ات :ولم کن
از خودم دورش کردم
جیمین : من میدونم که تو فکر میکنی من پسره بدیم ولی ترو دوست دارم عاشقتم
ات : باور نمیکنم
جیمین دستامو تویه دستش گرفت
جیمین:ببین ما از بچگی ارزومون این بود که ازدواج کنیم ببین چه فرسته خوبیه
هیچی بهش نگفتم و جیمین صورتمو تویه دستاش قاب کرد و گفت خیلی دوست دارم تاخواست لباشو رویه لبام بزاره صدایه در مانعه شد
خدمتکار: خانم پدرتون گفتن بیاین شام
ات : باشه
جیمین:اوف نشد هالا بعدن کارمو میکنم چون تو قراره زنم شی
ات :جیمین خیلی پرویی
جیمین:میدونم
با هم رفتیم پایین وقتی شام میخوردیم پدر گفت که قراره ماه آینده ازدواج کنیم جیمین خیلی خوشحال شد اما من نشدم درسته دوسش دارم ولی نمیخواهم باهاش ازدواج کنم
اون شب گذشت و صبح روزه بعدش باصدایی گوشیم بیدارشدم جیمین گفت که نیم ساعت بعد جلوه دره منم زود بلند شدم آماده شدم یه نیم تنه با شلوار جین پوشیدم و رفتم پایین جیمین که به ماشینش تکیه داده بود بهم نگاه کرد
ات : کجا میریم
جیمین:سوارشو می فهمی
سواره ماشین شدم و تویه راه همش جیمین حرف میزد نزدیکه دو ساعت تویه راه بودیم که رسیدیم که خونه کوچولو که دوره وروش درخت بود باهام از ماشین پیاده شدیم جیمین دستمو گرفت و رفتیم تویه خونه همیه دوستایه جیمین بودن که با دوست دوختراشون اومده بودن چند تاشو من می شناختم جیمین رویه مبل نشست
من کنارش نشستم
تهیونگ: سلام خوبی داداش دوست دختر تو معرفی نمیکنی
جیمین:نه
تهیونگ : چرا
جیمبن:چون میشناسیش
تهیونگ:خیلی بیشعوری (خنده)
ویو ات
همه با عشقاشون حرف میزدن و همو میبوسیدن ولی برعکس اونا جیمین فقد کنارم نشسته بود و پاشو رویه اونیکی پاش گذاشته بود و خیلی بهم نزدیم نشسته بود منم هیچی نمی گفتم تا اینکه
جیمن:خوب عشقم گرسنش نیست
ات:بهم نگو عشقم نه گرسنه نیستم
جیمین:اما من گرسنمه
ات:خوب چیکار کنم
حیمین: هیچی یه بوس بدی کافیه
ات:عه نه بابا اینجوری سیر میشی
جیمین:اره(کیوت )
ات: برو بابا
عصبانی شدم و از مبل بلند شدم جیمین گفت میری منم گفتم میرم دستشویی
یکمی ارایشمو درست کردم و همون دختره که همش یجوری دیگی نگاهم میکرد اومد
دختره:خب.... تو میخواهی با جیمین ازدواج کنی
ات:نه پس تو خوب معلومه که من
دختره:ایییییی خیلی بیچاریی بد بخت جیمین ترو میخواد چیکار دختره زشت جیمین فقد باهات ازدواج میکنه تا براش بچه بیاری و خونشون براش تمیز کنی
ات : عه اگه میخواست بچه براش بیارم خوب برو به فرزندی بگیره و دخترایی مصله تو رو چی میگن زیر خابه پسرا نه
دختره داشت میترکید با حرفام و منم خیلی بغضم گرفت چرا باهام اینجوری حرف زد اینا تخسیره جیمینه زود از اون خونه زدم بیرون خیلی راه دوعیدم نمیدونم چجوری برم اوفففففففف
ادامه دارد...
۶.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.