پارت۴۳
#پارت۴۳
گفتم:امیر ولم کن بزار لباس بپوشم
گفت:نوچ نوچ
چشامو بستم که گرمی لبای داغشو رو لبام احساس کردم، اولین حس و اولیت تجربه ای بود که احساس میشد، نبض هردومون تند تند میزد ، با چشای عسلیش غرق تو چشام بود، منم همراهیش کردم
باصدای مامان که میگفت الینا تواومدی، دست از کارمون کشیدیم ، در اتاق رو باز کردم و گفتم:سلام مامان خوبی ارع تازه اومدیم
مامان:پس بیاین صبحونه
گفتم:نه مرسی خوردیم، میخوایم بریم دانشگاه
مامان یه اوهومی گفت و رفت پایین
منم یه مانتو قرمز کمرنگ که دور استیناش طرح های ترمه و پایین یه چین خیلی خوشگل بود پوشیدم مقنعه مشکیم رو پوشیدم، ضدافتاب و یه رژ کمرنگ با ریمیل زدم، یه خط ابرو قهوه ای کشیدم و به نگاهی به خودم کردم مثل همیشه عاااااالیییییی
یه نگاهی به ساعت کردم ۷:۱۵رو نشون میداد
روبه امیر گفتم:امیر بریم دیر شد
باشه ای گفت و از سرجاش بلند شد ، باهم رفتیم پایین از مامان و بابا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، توی راه امیبر کنار شیرینی فروشی ایستاد و یه پاکت بزرگ شیرینی خرید
رسیدیم به دانشگاه ، ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم، وارد سالن که شدیم امیر گفت:خب خانومم من میرم اتاق اساتید ، ساعت۸میام سرکلاس
بالبخند باشه ای گفتم و رفتم توی کلاس ، نسیم رو دیدم که نشسته و داره ناخوناش رو میخوره، با خنده گفتم:دخی جون چیکار میکنی
یه نگاهی بهم کرد و گفت:سلوووووم جیگرم خوبی خوشی سلامتی چه خبر از اق امیر
گفتم:نسیم اروم دختر نفس بگیر
نک خنده ای کرد و گفت:خیلی خب بابا
گفتم:چیشده که اینقد خوشحالی
نسیم گفت:هیچی عزیزم دوهفته دیگه عقد منو حسامه
باشادی گفتم:جون من راس میگی
سرشو تکون داد و گفت:اره جون تو راس میگم
زدم پس کلش که باورود امیر همه ساکت شدن و با تعجب به جعبه شیرینی نگا میکردن
امیر بعداز حضور و غیاب گفت:خب این جعبه شیرینی مناسبت داره
بچه ها شروع کردن به حرف زدن که به چه مناسبتی!؟؟؟
امیر گفت،:جشن عقد و نامزدی من و خانوم الینا بهرامی
ادامه دارد ..........
گفتم:امیر ولم کن بزار لباس بپوشم
گفت:نوچ نوچ
چشامو بستم که گرمی لبای داغشو رو لبام احساس کردم، اولین حس و اولیت تجربه ای بود که احساس میشد، نبض هردومون تند تند میزد ، با چشای عسلیش غرق تو چشام بود، منم همراهیش کردم
باصدای مامان که میگفت الینا تواومدی، دست از کارمون کشیدیم ، در اتاق رو باز کردم و گفتم:سلام مامان خوبی ارع تازه اومدیم
مامان:پس بیاین صبحونه
گفتم:نه مرسی خوردیم، میخوایم بریم دانشگاه
مامان یه اوهومی گفت و رفت پایین
منم یه مانتو قرمز کمرنگ که دور استیناش طرح های ترمه و پایین یه چین خیلی خوشگل بود پوشیدم مقنعه مشکیم رو پوشیدم، ضدافتاب و یه رژ کمرنگ با ریمیل زدم، یه خط ابرو قهوه ای کشیدم و به نگاهی به خودم کردم مثل همیشه عاااااالیییییی
یه نگاهی به ساعت کردم ۷:۱۵رو نشون میداد
روبه امیر گفتم:امیر بریم دیر شد
باشه ای گفت و از سرجاش بلند شد ، باهم رفتیم پایین از مامان و بابا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، توی راه امیبر کنار شیرینی فروشی ایستاد و یه پاکت بزرگ شیرینی خرید
رسیدیم به دانشگاه ، ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم، وارد سالن که شدیم امیر گفت:خب خانومم من میرم اتاق اساتید ، ساعت۸میام سرکلاس
بالبخند باشه ای گفتم و رفتم توی کلاس ، نسیم رو دیدم که نشسته و داره ناخوناش رو میخوره، با خنده گفتم:دخی جون چیکار میکنی
یه نگاهی بهم کرد و گفت:سلوووووم جیگرم خوبی خوشی سلامتی چه خبر از اق امیر
گفتم:نسیم اروم دختر نفس بگیر
نک خنده ای کرد و گفت:خیلی خب بابا
گفتم:چیشده که اینقد خوشحالی
نسیم گفت:هیچی عزیزم دوهفته دیگه عقد منو حسامه
باشادی گفتم:جون من راس میگی
سرشو تکون داد و گفت:اره جون تو راس میگم
زدم پس کلش که باورود امیر همه ساکت شدن و با تعجب به جعبه شیرینی نگا میکردن
امیر بعداز حضور و غیاب گفت:خب این جعبه شیرینی مناسبت داره
بچه ها شروع کردن به حرف زدن که به چه مناسبتی!؟؟؟
امیر گفت،:جشن عقد و نامزدی من و خانوم الینا بهرامی
ادامه دارد ..........
۵.۷k
۰۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.