چشمای قشنگ تو
#part21
چشمای قشنگ تو✨
#ارسلان
دیانا بهوش نیومده بود
مثل هر روز رفتیم بیمارستان نشسته بودیم و با ناامیدی به اتاق دیانا زل زدیم
که دکتر با خوشحالی اومد
دکتر:دیانا رحیمی بهوش اومده
همه از خوشحالی بلند شدن که برن تو اتاق
دکتر:فقط یک نفر میتونه بره داخل
مهناز:من میرم
مهناز:دیانا خوبی؟
دیانا:.....
مهناز:تروخدا حرف بزن
دیانا:م.. ا.. م... ان
مهناز:جون مامان فدات بشم خوبی عشقم؟
دیانا:س..ر.. م در..د م.. ی.. کنه
مهناز:ضربه خورده طبیعی حالت خوب میشه
دکتر:خانم بفرمایید بیرون باید استراحت کنن
یک هفته ای میگذشت
دیانا مرخص شده بود ولی من هنوز صحنه ی تصادف رو یادم نمیرفت هر شب خوابشو میدیدم
#دیانا
نمیدونم چه اتفاقی افتاده تنها چیزی که یادم میاد جیغ ارسلان و بوق ماشینه خیلی وقته بیرون نرفتم
نیکا:دیانا میگم من با بچه حرف زدم بیا چند روزی بریم شمال حال و هوای تو و ارسلان عوض بشه
دیانا:من حرفی ندارم
نیکا:پس پاشو و لباساتو جمع کن امروز راه بیوفتیم
دیانا:باشه فقط به مهدیسم بگو
نیکا:باش
ارسلان:بچه ها ممد رو یادتونه؟
دیانا:ممد روشنفکر؟
ارسلان:آره
دیانا:خوب؟
ارسلان:با پانیذ ازدواج کرده
مهشاد:واقعااااااا
ارسلان:اوم. بگم بیان شمال؟
دیانا:آره حتما بگو
ساعت 1 راه افتادیم و عصر رسیدیم
وارد ویلا شدیم
پسرا خونه رو تمییز کردن
ماعم غذا درست کردیم منتظر پانیذ اینا بودیم
محراب:بیاین بریم کنار دریا
نیکا:من خستم میرم بخوابم
مهدیس:منم
متین:منم وایمیسم تا بیان
منو محراب و مهشاد ارسلان رفتیم....
چشمای قشنگ تو✨
#ارسلان
دیانا بهوش نیومده بود
مثل هر روز رفتیم بیمارستان نشسته بودیم و با ناامیدی به اتاق دیانا زل زدیم
که دکتر با خوشحالی اومد
دکتر:دیانا رحیمی بهوش اومده
همه از خوشحالی بلند شدن که برن تو اتاق
دکتر:فقط یک نفر میتونه بره داخل
مهناز:من میرم
مهناز:دیانا خوبی؟
دیانا:.....
مهناز:تروخدا حرف بزن
دیانا:م.. ا.. م... ان
مهناز:جون مامان فدات بشم خوبی عشقم؟
دیانا:س..ر.. م در..د م.. ی.. کنه
مهناز:ضربه خورده طبیعی حالت خوب میشه
دکتر:خانم بفرمایید بیرون باید استراحت کنن
یک هفته ای میگذشت
دیانا مرخص شده بود ولی من هنوز صحنه ی تصادف رو یادم نمیرفت هر شب خوابشو میدیدم
#دیانا
نمیدونم چه اتفاقی افتاده تنها چیزی که یادم میاد جیغ ارسلان و بوق ماشینه خیلی وقته بیرون نرفتم
نیکا:دیانا میگم من با بچه حرف زدم بیا چند روزی بریم شمال حال و هوای تو و ارسلان عوض بشه
دیانا:من حرفی ندارم
نیکا:پس پاشو و لباساتو جمع کن امروز راه بیوفتیم
دیانا:باشه فقط به مهدیسم بگو
نیکا:باش
ارسلان:بچه ها ممد رو یادتونه؟
دیانا:ممد روشنفکر؟
ارسلان:آره
دیانا:خوب؟
ارسلان:با پانیذ ازدواج کرده
مهشاد:واقعااااااا
ارسلان:اوم. بگم بیان شمال؟
دیانا:آره حتما بگو
ساعت 1 راه افتادیم و عصر رسیدیم
وارد ویلا شدیم
پسرا خونه رو تمییز کردن
ماعم غذا درست کردیم منتظر پانیذ اینا بودیم
محراب:بیاین بریم کنار دریا
نیکا:من خستم میرم بخوابم
مهدیس:منم
متین:منم وایمیسم تا بیان
منو محراب و مهشاد ارسلان رفتیم....
۳.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.