تک پارتی..وقتی کتکت زد و ...
تک پارتی..وقتی کتکت زد و ...
2 سال و 1 ماه ..از نبودنت پیشش میگذشت..
تقریبا کل روز رو تو خونه میموند..به هیچکس زنگ نمیزد..پیام نمیداد..حتی با گربه هاش هم حرف نمیزد..
انگار لال شده بود..
تو این دوسال خیلی لاغر شده بود..چیز زیادی نمیخورد ..حتی ممکن بود کل 24 ساعت از روزش رو هیچی غیر از اب نخوره..
اینقدر افسرده بود که نه میتونست بخنده نه گریه کنه..البته از نظر خودش حقش بود
اگه فقط اون اعصاب کوفتیش رو کنترل میکرد ..شاید هیچوقت همچین اتفاقی براش نمیوفتاد..
اگه فقط یکم رو خودش مثلت بود شاید الان پیشش بودی..
دوسال هست که دیگه روی استیج نرفته..
هم استی ها نگرانشن هم خانوادش و هم دوستاش..
البته به گفته خودش نیازی به نگرانی بقیه نداره..یعنی کلا لیاقت هیچی رو نداره..
نمیدونه تنها عشقش که خودش با دست هاش پر پرش کرد کجاست
شاده...من رو یادش رفته..اصلا دیگه به من فکر میکنه..
چرا باید فکر کنه..مطمئنن هیچکس دوست نداره به یک هیولای ترسناک فکر کنه..
کاشکی دستش میشکست اما دست روش بلند نمیکرد..
کاشکی لال میشد اما اون حرف هارو نمیزد..
کاشکی میمرد اما اون هنوز پیشش بود..
چشکلی میخواد برگرده پیشش..وقتی قلبش رو شکسته..
از روی مبل بلند شد ..نگاهی به دور و بر خونه انداخت..
خالی از خنده..
خالی از شادی..
خالی از خاطره هایی که به همراه اون باهم درست کردن..
از پله ها بالا رفت..
سمت اتاقش رفت ..در رو باز کرد و واردش شد..
حتی دیگه خبری از گربه هاش نبود..اونا رو داد به کسه دیگه
چون حتی لیاقت این رو نداشت تا موجودی زنده کنارش باشه..
سمت تخت رفت..روش نشست و نگاه بی حسش رو به قاب عکس کنارش داد..
قاب عکس رو برداشت و رو زمین انداختش..شیشه ها شکستن و رو زمین پراکنده شدن..
مینهو شیشه ایی برداشت و تو دست گرفت ..با اون یکی دست ازادش عکسی که میون کلی شیشه خورده بود رو برداشت ..
پتوی روی تخت رو کنار زد و زیرش رفت ..
شیشه ایی که تو دستش بود رو سمت مچش برد ..خط عمیقی روی رگش زد ..
رگش پاره شد
دیگه فقط چند دقیقه مونده بود که کامل به خواب بره..
نگاه بیجونش رو به عکس که تودستش بود داد..
لبخندی زد و...
هانورا
2 سال و 1 ماه ..از نبودنت پیشش میگذشت..
تقریبا کل روز رو تو خونه میموند..به هیچکس زنگ نمیزد..پیام نمیداد..حتی با گربه هاش هم حرف نمیزد..
انگار لال شده بود..
تو این دوسال خیلی لاغر شده بود..چیز زیادی نمیخورد ..حتی ممکن بود کل 24 ساعت از روزش رو هیچی غیر از اب نخوره..
اینقدر افسرده بود که نه میتونست بخنده نه گریه کنه..البته از نظر خودش حقش بود
اگه فقط اون اعصاب کوفتیش رو کنترل میکرد ..شاید هیچوقت همچین اتفاقی براش نمیوفتاد..
اگه فقط یکم رو خودش مثلت بود شاید الان پیشش بودی..
دوسال هست که دیگه روی استیج نرفته..
هم استی ها نگرانشن هم خانوادش و هم دوستاش..
البته به گفته خودش نیازی به نگرانی بقیه نداره..یعنی کلا لیاقت هیچی رو نداره..
نمیدونه تنها عشقش که خودش با دست هاش پر پرش کرد کجاست
شاده...من رو یادش رفته..اصلا دیگه به من فکر میکنه..
چرا باید فکر کنه..مطمئنن هیچکس دوست نداره به یک هیولای ترسناک فکر کنه..
کاشکی دستش میشکست اما دست روش بلند نمیکرد..
کاشکی لال میشد اما اون حرف هارو نمیزد..
کاشکی میمرد اما اون هنوز پیشش بود..
چشکلی میخواد برگرده پیشش..وقتی قلبش رو شکسته..
از روی مبل بلند شد ..نگاهی به دور و بر خونه انداخت..
خالی از خنده..
خالی از شادی..
خالی از خاطره هایی که به همراه اون باهم درست کردن..
از پله ها بالا رفت..
سمت اتاقش رفت ..در رو باز کرد و واردش شد..
حتی دیگه خبری از گربه هاش نبود..اونا رو داد به کسه دیگه
چون حتی لیاقت این رو نداشت تا موجودی زنده کنارش باشه..
سمت تخت رفت..روش نشست و نگاه بی حسش رو به قاب عکس کنارش داد..
قاب عکس رو برداشت و رو زمین انداختش..شیشه ها شکستن و رو زمین پراکنده شدن..
مینهو شیشه ایی برداشت و تو دست گرفت ..با اون یکی دست ازادش عکسی که میون کلی شیشه خورده بود رو برداشت ..
پتوی روی تخت رو کنار زد و زیرش رفت ..
شیشه ایی که تو دستش بود رو سمت مچش برد ..خط عمیقی روی رگش زد ..
رگش پاره شد
دیگه فقط چند دقیقه مونده بود که کامل به خواب بره..
نگاه بیجونش رو به عکس که تودستش بود داد..
لبخندی زد و...
هانورا
۲۱.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.