معجزه من
معجزه من
پارت۷
با اون دختره رفتیم تو خونه ک برام چای ریخت روبروم نشست
مهگل:من اسمم مهگل
النا:منم اسمم النا
مهگل:میتونم دوستت بشم؟
النا:اره چرا ک نه
مهگل: از کی با رامتین اشنا شدی؟
النا: از دیشب اشنا شدم
مهگل: ما نه از بچگی شمارو میشناسم میدونستم یک دختر داره عمو علی ولی نگفتم ک بیایی پیشم گفتم شاید خوشش نمیاد ولی امروز ک رامتین گفت میخوام دختر عمو علی رو بیارم کلی ذوق زدم خوش امدی قشنگم
النا: مرسی فدات شم
(رامتین)
رفتم پیش الناز دلم براش تنگ شده بود رفتم خونشون ک در وا کرد پرید تو بغلم
الناز: دلم برات تنگ شده بود چرا زود زود نمیایی؟
رامتین: منم دلم تنگ شده بود برات خانومکوچلو خب توهم درکم کن من پلیسم همیشه سرم شلوغه ببخشید از دلت در میارم
الناز: برام خوراکی خریدی؟
رامتین: بجز خوراکی برات یک کادو خریدم
(النا)
شب شده بود هنوز رامتین نیومده بوو بابام زنگ زد گفت امشب خونه عمه میمونه و فردا میاین من شب خونه مهگل رامتین باشم نشسته بودم ک صدای در خونه امد رامتین ماشینشو اورد تو حیاط پنجره خونشون یک جوری بود ک قشنگ حیاط دیده میشد رامتین از ماشین پیاده شد ک یک شال دستش بود بوش کرد و گذاشت صندلی عقب و امد داخل سلام کرد و سلام کردم مهگل خواب بود
رامتین: من میرم حمام اگه مهگل بلند شد بگو برام ابمیوه درست کنه ک از حمام میام بخورم
النا: باشه
یک نیم ساعتی گذشته بود ک رامتین مهدگل صدا زد ولی خب بیدار نمشد منم بلند شدم
النا: مهگل خوابه چیکار دارید من انجام میدم
رامتین: حوله حمام رو یادم رفته بیارم میشه برام بیارینش تو اتاقم تو کمد بزرگه ای ببخشید
النا: الان میارمش
رفتم تو اتاقش ک پر از نقاشی بود فضولی نکردم در کمدشو وا کردم پر از شال کفش زنانه کیف ادکلن زنانه بود حولشو ورداشتم و رفتم طرف حمام و در زدم ک در وا کرد
النا: بیاین بگیرین حوله رو اوردم
رامتین: یکم میایی جلوتر دستم نمرسه
دستمو جلوتو بردم ک دست هایی خیسش به دستم خورد حولشو دادم امدمکنار گفتم براش ابمیوه درست کنم همنجور مشغول بودم دیدم رامتین از پشتم بدو بدو رفت تو اتاقش من ابیموه رو درست کردم امدم برگردم دیدمرامتین روبروم وایستاده و بهم خیره شده...
پارت۷
با اون دختره رفتیم تو خونه ک برام چای ریخت روبروم نشست
مهگل:من اسمم مهگل
النا:منم اسمم النا
مهگل:میتونم دوستت بشم؟
النا:اره چرا ک نه
مهگل: از کی با رامتین اشنا شدی؟
النا: از دیشب اشنا شدم
مهگل: ما نه از بچگی شمارو میشناسم میدونستم یک دختر داره عمو علی ولی نگفتم ک بیایی پیشم گفتم شاید خوشش نمیاد ولی امروز ک رامتین گفت میخوام دختر عمو علی رو بیارم کلی ذوق زدم خوش امدی قشنگم
النا: مرسی فدات شم
(رامتین)
رفتم پیش الناز دلم براش تنگ شده بود رفتم خونشون ک در وا کرد پرید تو بغلم
الناز: دلم برات تنگ شده بود چرا زود زود نمیایی؟
رامتین: منم دلم تنگ شده بود برات خانومکوچلو خب توهم درکم کن من پلیسم همیشه سرم شلوغه ببخشید از دلت در میارم
الناز: برام خوراکی خریدی؟
رامتین: بجز خوراکی برات یک کادو خریدم
(النا)
شب شده بود هنوز رامتین نیومده بوو بابام زنگ زد گفت امشب خونه عمه میمونه و فردا میاین من شب خونه مهگل رامتین باشم نشسته بودم ک صدای در خونه امد رامتین ماشینشو اورد تو حیاط پنجره خونشون یک جوری بود ک قشنگ حیاط دیده میشد رامتین از ماشین پیاده شد ک یک شال دستش بود بوش کرد و گذاشت صندلی عقب و امد داخل سلام کرد و سلام کردم مهگل خواب بود
رامتین: من میرم حمام اگه مهگل بلند شد بگو برام ابمیوه درست کنه ک از حمام میام بخورم
النا: باشه
یک نیم ساعتی گذشته بود ک رامتین مهدگل صدا زد ولی خب بیدار نمشد منم بلند شدم
النا: مهگل خوابه چیکار دارید من انجام میدم
رامتین: حوله حمام رو یادم رفته بیارم میشه برام بیارینش تو اتاقم تو کمد بزرگه ای ببخشید
النا: الان میارمش
رفتم تو اتاقش ک پر از نقاشی بود فضولی نکردم در کمدشو وا کردم پر از شال کفش زنانه کیف ادکلن زنانه بود حولشو ورداشتم و رفتم طرف حمام و در زدم ک در وا کرد
النا: بیاین بگیرین حوله رو اوردم
رامتین: یکم میایی جلوتر دستم نمرسه
دستمو جلوتو بردم ک دست هایی خیسش به دستم خورد حولشو دادم امدمکنار گفتم براش ابمیوه درست کنم همنجور مشغول بودم دیدم رامتین از پشتم بدو بدو رفت تو اتاقش من ابیموه رو درست کردم امدم برگردم دیدمرامتین روبروم وایستاده و بهم خیره شده...
۶.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.