part 42
part 42
《یک هفته بعد 》
ات
چند روزی میشه که برگشتیم بعدن از تریق یونها فهمیدم
اینکه بریم خونه باغ نقشه تهیونگ بود
تا بفهمه که حسی بهش دارم یا نه اه خدا از دست این پسره پرو
توی این مدت فهمیدم که چقدر عاشق تهیونگ هستم
و اين عشق روز به روز داره بیشتر میشه
در حدی که شب با نگاه کردن به اون میخوابم صبح با صدای نفسای
اون بیدار میشم روزمو با فکر کردن به اون میگذرونم
انگار توی هر نفسمتهیونگ هست
همه دوره میز شام نشسته بودن سالون در سوکت بود
این خانواده زیاد اهل حرف زدن نیستن
من توی افکارم بودم که با حسه دستی روی پام از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ : به چیداری فکر میکنی که انقدر غرقه در افکارت شدی
ات : چیزی نیست
تهیونگ : داشتی به من فکر میکردی( با خنده چشمک )
ات : نه اصلا چرا باید به تو فکر کنم
تهیونگ چون..............
آروم حرف میزنن که بقیه نشنون
تهیونگ داشتن حرف میزدن که با صدای پدرش حرفش قطع شد
پ/ تهیونگ: ات دوخترم ازت ممنونم بخاطر تو ما سوده زیادی کردیم
ات : خواهش میکنم پدر اون روز اتفاقي حرفاتون در مورد اون زمین
شنیدم میدونستم که اون زمینا چقدر مفید بودن
چون پدرم چیزای زیادی در مورد زمینا بهم یاد داده
ات
داشتم با پدر حرف میزدم که نگاه بده یونا سیون روی خودم حس
میکردم اما بهشون اهمیت ندادم من فقد بخاطر اینکه حرص اینارو در بیارم هر کاری میکنم شما هنوز منو نشناختین
《چند مین بعد از شام 》__________________________________
یونا : این دوختر خودشو توی وله همه جا کرده اگه یه کاری نکنیم
چند ماه نشوده میشه خانوم عمارت
رونا : نمیدونم باید چیکار کنیم تو نظری نداری( روبه یونا )
یونا : نه دیگه نمیدونم چیکار کنیم هر کاری کردیم
دوختره افریطه زود متوجه میشه داری به چی فکر میکنی (روبه سیون )
سیون : ات از اون راز خبر داره
یونا : نمیدونم فکر نکنم کسی بهش گفته باشه
سیون : خوبه میتونیم از اون راز استفاده کنیم
و کاری کنیم که تهیونگ از ات متنفر بشه خودت میدونی که تهیونگ بخاطر اون موضوع تاحالا ازم بدش میاد
رونا : درسته اول باید کاری کنیم که تهیونگ ازش متنفر بشه
سیون : من بهتون میگم باید چیکار کنید
ادامه دارد >>>>>>>>>>
لایک کنید خوشگلا 😉💜
《یک هفته بعد 》
ات
چند روزی میشه که برگشتیم بعدن از تریق یونها فهمیدم
اینکه بریم خونه باغ نقشه تهیونگ بود
تا بفهمه که حسی بهش دارم یا نه اه خدا از دست این پسره پرو
توی این مدت فهمیدم که چقدر عاشق تهیونگ هستم
و اين عشق روز به روز داره بیشتر میشه
در حدی که شب با نگاه کردن به اون میخوابم صبح با صدای نفسای
اون بیدار میشم روزمو با فکر کردن به اون میگذرونم
انگار توی هر نفسمتهیونگ هست
همه دوره میز شام نشسته بودن سالون در سوکت بود
این خانواده زیاد اهل حرف زدن نیستن
من توی افکارم بودم که با حسه دستی روی پام از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ : به چیداری فکر میکنی که انقدر غرقه در افکارت شدی
ات : چیزی نیست
تهیونگ : داشتی به من فکر میکردی( با خنده چشمک )
ات : نه اصلا چرا باید به تو فکر کنم
تهیونگ چون..............
آروم حرف میزنن که بقیه نشنون
تهیونگ داشتن حرف میزدن که با صدای پدرش حرفش قطع شد
پ/ تهیونگ: ات دوخترم ازت ممنونم بخاطر تو ما سوده زیادی کردیم
ات : خواهش میکنم پدر اون روز اتفاقي حرفاتون در مورد اون زمین
شنیدم میدونستم که اون زمینا چقدر مفید بودن
چون پدرم چیزای زیادی در مورد زمینا بهم یاد داده
ات
داشتم با پدر حرف میزدم که نگاه بده یونا سیون روی خودم حس
میکردم اما بهشون اهمیت ندادم من فقد بخاطر اینکه حرص اینارو در بیارم هر کاری میکنم شما هنوز منو نشناختین
《چند مین بعد از شام 》__________________________________
یونا : این دوختر خودشو توی وله همه جا کرده اگه یه کاری نکنیم
چند ماه نشوده میشه خانوم عمارت
رونا : نمیدونم باید چیکار کنیم تو نظری نداری( روبه یونا )
یونا : نه دیگه نمیدونم چیکار کنیم هر کاری کردیم
دوختره افریطه زود متوجه میشه داری به چی فکر میکنی (روبه سیون )
سیون : ات از اون راز خبر داره
یونا : نمیدونم فکر نکنم کسی بهش گفته باشه
سیون : خوبه میتونیم از اون راز استفاده کنیم
و کاری کنیم که تهیونگ از ات متنفر بشه خودت میدونی که تهیونگ بخاطر اون موضوع تاحالا ازم بدش میاد
رونا : درسته اول باید کاری کنیم که تهیونگ ازش متنفر بشه
سیون : من بهتون میگم باید چیکار کنید
ادامه دارد >>>>>>>>>>
لایک کنید خوشگلا 😉💜
۳.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.