۱part 43
۱part 43
《صبح روز بعد 》
ات
توی آشپزخونه مشغول جم کردن ظرفا بودم
که یونا وارد آشپزخونه شد بهش اهميت ندادم اما اون انگار ول کن نبود
وشروع کرد به حرف زدن
یونا : خوب بلدی که نقش یه همسر عاشق و عروسه نمونه رو بازی کنی
ات : یونا حوصله چرتو پرتای ترو ندارم
ات خواست بره که که یونا بازوم گرفت
یونا : به چیت می نازی که انقدر پروی
ات : لازم نمیبینم به تو بگم
یونا : دلتو به خاندان لی خوش نکن چون تو دیگه توی خونه
پدرت زندگی نمیکنی
ات : درسته من دیگه لی ات نیستم کیم ات هستم همسر کیم تهیونگ
جوابتو گرفتی (با نیشخند )
یونا : دلت به این خوش نباشه تو هیچ وقت عروس واقعی این خانواده نمیشی همنطور که شوهرت پسر واقعی این خانواده نیست
یونا خواست بره که ات مانع شد
ات : چیداری میگی( با تعجب )
یونا : همون که شنیدی
یونا دوباره به سمت در آشپزخونه رفت که ات محکم از بازوی یونا گرفت
ات : درست حرف بزن چیداری میگی بازم یه نقشه جدید کشیدی
همه نقشه هات شکست خورد الان میخواهی از اين دروغ ها ببافی
یونا : اگه نمیخواهی باور نکن( با نیشخند )
اتذهنش خیلی درگیر شد یعنی حرفای یونا راست بود
یا فقد بخاطر اذیت کردن اون این حرفارو زد باید مطمئن میشد
خیلی فکر کرد که چطور بفهمه بلخره یه فکری به سرش زد
ات
چرا اول به فکرم نرسید کی بهتر از پدرم اون خیلی که با خانواده کیم
آشناست اون حتما میدونه باید بهش زنگ بزنم
ات به سمت گوشیش رفت تا با پدرش تماس بگیره
بعد از چند تا بوق جواب داد
ات : سلام بابا حالتون چطوره
ب/ات : خوبم دوخترم چیزی شده چرا صدات اينجوری (با نگرانی )
ات : بله بابا باید زود ببینمتون میشه ماشین بفرستی
دنبالم تا بیام پیشت باید باهم حرف بزنیم
ب/ات : دوخترم من برای یه کاری اومدم سئول
ات : خوبه پس زود بیا دیدنم
ب/ات : دوخترمنمیخواهی بگی چی شده
ات : نه بابا پشت گوشی نمیشه باید ببینمت
ب/ات : باشه دوخترم شب میام دیدنت
ات بعد از حرف زدن با پدرش گوشی پرت کرد روی تخت
از دست یونا خیلی عصبانی بود یا خودش فکر میکرد
ات
اگه حرفای یونا دروغ باشه
و فقد بخاطر اذیت کردنم از تهیونگ استفاده کرده باشن این دفه دیگه
همینجوری ازشون نمیگیرم
ادامه دارد >>>>>>>>>>
میدونم این چند روز دیر پارت میزارم سرم خیلی شلوغه و نمتونم فیک بنویسم اما اومیدوار که حمایت کنی توی روز های آینده قول میدم هر روز پارت بزارم
💜💜💜💜💜💜💜💜
لایک فراموش نشه 😉
《صبح روز بعد 》
ات
توی آشپزخونه مشغول جم کردن ظرفا بودم
که یونا وارد آشپزخونه شد بهش اهميت ندادم اما اون انگار ول کن نبود
وشروع کرد به حرف زدن
یونا : خوب بلدی که نقش یه همسر عاشق و عروسه نمونه رو بازی کنی
ات : یونا حوصله چرتو پرتای ترو ندارم
ات خواست بره که که یونا بازوم گرفت
یونا : به چیت می نازی که انقدر پروی
ات : لازم نمیبینم به تو بگم
یونا : دلتو به خاندان لی خوش نکن چون تو دیگه توی خونه
پدرت زندگی نمیکنی
ات : درسته من دیگه لی ات نیستم کیم ات هستم همسر کیم تهیونگ
جوابتو گرفتی (با نیشخند )
یونا : دلت به این خوش نباشه تو هیچ وقت عروس واقعی این خانواده نمیشی همنطور که شوهرت پسر واقعی این خانواده نیست
یونا خواست بره که ات مانع شد
ات : چیداری میگی( با تعجب )
یونا : همون که شنیدی
یونا دوباره به سمت در آشپزخونه رفت که ات محکم از بازوی یونا گرفت
ات : درست حرف بزن چیداری میگی بازم یه نقشه جدید کشیدی
همه نقشه هات شکست خورد الان میخواهی از اين دروغ ها ببافی
یونا : اگه نمیخواهی باور نکن( با نیشخند )
اتذهنش خیلی درگیر شد یعنی حرفای یونا راست بود
یا فقد بخاطر اذیت کردن اون این حرفارو زد باید مطمئن میشد
خیلی فکر کرد که چطور بفهمه بلخره یه فکری به سرش زد
ات
چرا اول به فکرم نرسید کی بهتر از پدرم اون خیلی که با خانواده کیم
آشناست اون حتما میدونه باید بهش زنگ بزنم
ات به سمت گوشیش رفت تا با پدرش تماس بگیره
بعد از چند تا بوق جواب داد
ات : سلام بابا حالتون چطوره
ب/ات : خوبم دوخترم چیزی شده چرا صدات اينجوری (با نگرانی )
ات : بله بابا باید زود ببینمتون میشه ماشین بفرستی
دنبالم تا بیام پیشت باید باهم حرف بزنیم
ب/ات : دوخترم من برای یه کاری اومدم سئول
ات : خوبه پس زود بیا دیدنم
ب/ات : دوخترمنمیخواهی بگی چی شده
ات : نه بابا پشت گوشی نمیشه باید ببینمت
ب/ات : باشه دوخترم شب میام دیدنت
ات بعد از حرف زدن با پدرش گوشی پرت کرد روی تخت
از دست یونا خیلی عصبانی بود یا خودش فکر میکرد
ات
اگه حرفای یونا دروغ باشه
و فقد بخاطر اذیت کردنم از تهیونگ استفاده کرده باشن این دفه دیگه
همینجوری ازشون نمیگیرم
ادامه دارد >>>>>>>>>>
میدونم این چند روز دیر پارت میزارم سرم خیلی شلوغه و نمتونم فیک بنویسم اما اومیدوار که حمایت کنی توی روز های آینده قول میدم هر روز پارت بزارم
💜💜💜💜💜💜💜💜
لایک فراموش نشه 😉
۳.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.