My amygdala
My amygdala
Part3
.... پرش زمانی به فرودگاه سئول...
...آهو ویو...
وقتی رسیدیم منتظر بابام بودم بابام با چمدون اومد وقتی داشتم میومدم دیدم خیلیا جمع شده بودن عکاس و خبرنگار و اینا (هر وقت`میاد یعنی توی ذهن آهو هست)
`واو یعنی آیدل و فرد مشهور بودن همچین حسی داره خیلی خوبههههه ولی چرا اینقدر آدم جمع شده بود؟
یهو دیدم همه دوربیناشونو فعال کردن از من که عکس نمیگرفتن برگشتم ببینم کیه که با دیدنش خشکم زد... اونا... اونا یونمین بودن عررررر
سریع دویدم و از روی صحنه خارج شدم مینسو هم همراهم اومد ولی وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم متوجه این شدم که کارت شناساییم نیست و بدون اون بدبختم چون محاجرم یا خدااااا
به بابام گفتم وایسه برگشتم فرودگاه تقریبا خالی شده بود نسبت به اون موقع
کلی گشتم ولی پیدا نکردم اشکم در اومد مامان و بابامم به جای دلداری سرزنشم میکردن متوجه شدم یه خبرنگار هنوز هست رفتم سمتش گفتم که کارت شناسایی مو ندیده اون هنوز داشت فیلم میگرفت ی
بهم گفت همون که آقای یونگی ورش داشتن تا بیارن بهتون بدن؟
`عملا بدبخت شده بود چون شانس باهاش حرف زدن رو نداشتم
رفتم به خونه جدیدمون
آجیم کلی خوشحال بود ولی من ذوقم کور شده بود
بابام گفت اشکال نداره درخواست میدیم دوباره بدن
.... پرش زمانی به اول مدارس....
امروز باید میرفتم مدرسه جدید خداروشکر مینسو همراهمه هنوز از کارت شناساییم خبری نبود ولی فعلا با پاسپورتم همه کارارو جلو بردم
امروز میخواستم برم و دوباره آزمون بدم برای کارآموز شدن
یه لباس خوب پوشیدم (عکسشو میزارم) و رفتم سراغ کمپانی جی وای پی که....
Part3
.... پرش زمانی به فرودگاه سئول...
...آهو ویو...
وقتی رسیدیم منتظر بابام بودم بابام با چمدون اومد وقتی داشتم میومدم دیدم خیلیا جمع شده بودن عکاس و خبرنگار و اینا (هر وقت`میاد یعنی توی ذهن آهو هست)
`واو یعنی آیدل و فرد مشهور بودن همچین حسی داره خیلی خوبههههه ولی چرا اینقدر آدم جمع شده بود؟
یهو دیدم همه دوربیناشونو فعال کردن از من که عکس نمیگرفتن برگشتم ببینم کیه که با دیدنش خشکم زد... اونا... اونا یونمین بودن عررررر
سریع دویدم و از روی صحنه خارج شدم مینسو هم همراهم اومد ولی وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم متوجه این شدم که کارت شناساییم نیست و بدون اون بدبختم چون محاجرم یا خدااااا
به بابام گفتم وایسه برگشتم فرودگاه تقریبا خالی شده بود نسبت به اون موقع
کلی گشتم ولی پیدا نکردم اشکم در اومد مامان و بابامم به جای دلداری سرزنشم میکردن متوجه شدم یه خبرنگار هنوز هست رفتم سمتش گفتم که کارت شناسایی مو ندیده اون هنوز داشت فیلم میگرفت ی
بهم گفت همون که آقای یونگی ورش داشتن تا بیارن بهتون بدن؟
`عملا بدبخت شده بود چون شانس باهاش حرف زدن رو نداشتم
رفتم به خونه جدیدمون
آجیم کلی خوشحال بود ولی من ذوقم کور شده بود
بابام گفت اشکال نداره درخواست میدیم دوباره بدن
.... پرش زمانی به اول مدارس....
امروز باید میرفتم مدرسه جدید خداروشکر مینسو همراهمه هنوز از کارت شناساییم خبری نبود ولی فعلا با پاسپورتم همه کارارو جلو بردم
امروز میخواستم برم و دوباره آزمون بدم برای کارآموز شدن
یه لباس خوب پوشیدم (عکسشو میزارم) و رفتم سراغ کمپانی جی وای پی که....
۳.۰k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.