رززخمیمن

#رُز_زخمی_من.
part. 66
جونگکوک وقتی وارد اتاق شد، هوا سنگین‌تر شد.
بخار گرم حمام از لای در نیمه‌باز بیرون می‌آمد.

مین جانگی داخل وان نشسته بود؛
آرام، انگار هیچ خطری تهدیدش نمی‌کرد.
دود سیگارش بالا می‌رفت و زیر نور زرد حمام سایه‌های عجیبی روی صورتش می‌انداخت.

بدون اینکه برگردد گفت:

«بالاخره اومدی… فکر نمی‌کردم به این راحتی پیدام کنی.»

جونگکوک نزدیک‌تر شد، صدایش آرام اما مثل تیغ بود:

«تو که همیشه برای فرار کردن خوب بودی… ولی دیگه جایی برای رفتن نداری.»

جانگی خندید—نه بلند، اما درست همان‌چقدر که خون جونگکوک را گرم کند.

«چشمات… هنوز از همون نوع خشم می‌سوزه.»

جونگکوک خم شد، ماسکش را کامل پایین کشید و با صدایی سرد گفت:

«من کار نیمه‌تمام رو نمی‌ذارم بمونه.»

جانگی این بار برگشت و به چشم‌های او نگاه کرد.
برای اولین بار، تهِ نگاهش چیزی شبیه نگرانی دیده می‌شد.

لحظه‌ای بعد، دو بادیگارد وارد حمام شدند.
جانگی چیزی فهمید که خیلی دیر بود.

جونگکوک آهسته گفت:

«بلندش کنید. می‌بریمش.»

جانگی مقاومت نکرد—چون می‌دانست مقاومت اینجا فقط وضعیت را بدتر می‌کند.
لباسش را روی شانه‌اش انداختند و او را از اتاق بیرون بردند.


---

هوا بیرون سرد بود.
ماشین سیاه رنگ بی‌صدا از پارکینگ زیرزمینی خارج شد و در جاده‌های خالی از شهر دور شد.

جانگی از پشت دستبندها آهسته پرسید:

«می‌خوای منو بکشی؟»

جونگکوک بدون نگاه کردن به او گفت:

«نه اینجا.»

چشمان جانگی لحظه‌ای لرزید.


---

وقتی به اتاقک قدیمی خارج از شهر رسیدند، سکوت آن‌قدر عمیق بود که نفَس آدم را سنگین می‌کرد.
اتاقک کوچک بود، چراغ‌های کم‌نور، دیوارهای سیمانی، و بوی فلز.

جونگکوک وارد شد و در را آرام پشت سرش بست.
نه فریادی، نه صدایی—فقط سکوت سردی که از نگاه جونگکوک می‌چکید.

او قدم‌به‌قدم نزدیک شد.
جانگی عقب رفت، اما طناب‌هایی که دور دستانش بسته بودند اجازه نمی‌داد.

«جونگکوک…»
تنها کلمه‌ای بود که توانست بگوید.

جونگکوک فقط جواب داد:

«برای هر چیزی وقتش می‌رسه.»

چیزی که بعدش اتفاق افتاد، هیچ صدای بلندی نداشت—
تا اینکه درد های سالها سرپوش گذاشتن بر روی کارهای مین جانگی اتاق را از فریاد ناشنوا میکرد.
جونگکوک روی یک صندلی نشسته بود، و از فریاد های او لذت میبرد، سیگار میکشید.
بادیگارد های جونگکوک با هیکل های بزرگ، و شکنجه هایشان ترسناک میشدند....
جانگی ریه هایش درد میگرفت ولی در برابر شکنجه ها، چیزی نبودند.
چاقو روی پوست چروک جانگی میچرخید، و بیشتر فریاد میزد، خون روی زمینی که کل برداشته شده بود، را میپوشاند.
یک ساعت که گذشت، تهریبا پوست چانگی کنده شده بود، پوستش از بدنش جدا شده بود.
این مرحله که پوست را جدا میکردند با دقت خیلی زیاد و ریزبینی انجام شده بود.
اکنون بوی خون جانگی، و سیکار جونگکوک تقریبا حال بهم زن و ترسناک بود.
جانگی دیگر جان فریاد را نداشت، انگشتانش از دستش جدا شده بود.
جونگکوک که دیگر حوصله اش سر زفته بود، تفنگش را دراورد.......
قدرت، خشم، و حساب‌کشی سال‌ها در آن اتاقک دفن شد.

و وقتی آن شب تمام شد…
جونگکوک تنها کسی بود که از آن اتاق بیرون قدم گذاشت.

باد سرد صورتش را زد.
ماسکش را دوباره بالا کشید و فقط گفت:

«تمام شد.»
دیدگاه ها (۰)

#رُز_زخمی_من. part. 67لارا هنوز در خواب بود؛چهره‌اش آرام، ان...

#رُز_زخمی_من. part. 68جونگکوک قدمی آرام به سمت لارا برداشت، ...

#رُز_زخمی_منpart. 65ساعت ها گذشتند ات در بغل جونگکوک جمع شده...

#رُز_زخمی_منPart. 64هواپیما به آرامی روی باند فرودگاه فلوران...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط