نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۳۵
رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم ....
"ویو ا/ت "
توی این تایمی که داشتیم با تهیونگ خرید میکردیم تهیونگ هیچ ریکشن خاصی نشون نمیداد،انگار از اینکه ممکنه بچمم بیمار بشه .
به خونه رفتیم و گرفتیم کپیدیم؛دیر وقت بود ...
"صبح آن روز"
با نوازش روی صورتم از خواب بیدار شدم .همینکه چشمام رو باز کردم با چهره ی ناراحت تهیونگ روبه رو شدم ...چشماش قرمز و صورتش خیس بود ؛دستم رو با نگرانی رو صورتش گذاشتم که متقابل دستش رو گذاشت رو دستم .رنگ صورتش پریده بود و لباش خشک شده بود ...انگاری هم گریه کرده بود و هم مریض بود .با یه صدای گرفته گفت:
تهیونگ: صبح بخیر...!
ا/ت:صبح توام بخیر ،میگم حالت خوبه؟
تهیونگ: نه زیاد ..(لبخند)
ا/ت:تهیونگ اگه حرفی داری به من بزن
تهیونگ: ا/ت .؟
ا/ت:اوهوم؟
تهیونگ: من هنوز نمی تونم قبول کنم که حال بچم خوب خواهد شد ...نمی تونم این قبول کنم !نمی....
ا/ت:مجبوری قبول کنی !
تهیونگ: ولی....
ا/ت:من برم صبحونه بخورم تا اینکه بچت منو نخورده بای بای(فالولای گلم بچهی ا/ت، ا/ت رو خورد😂😔)
از اتاق خارج شدم و رفتم تا صبحونه بخورم ....
"ویو به چند ماه بعد"
به هوش اومدم ...بوی الکل حالم رو بد میکرد که بوسه ی رو لبام رو احساس کردم (یا حسین یروبون دارم کار رو به جاهای باریک میکشم😅)
چشمام رو باز کردم که با چشمای بسته ی تهیونگ روبه رو شدم که اونم چشماش رو باز کرد و لبخند زد و گفت:
تهیونگ: ا/ت ببین کی اینجاست ؟
که تهیونگ بچه رو بهم نشون داد .آروم توی بغلم گرفتمش که سارا و پدرو تهیونگ اومدن:
_ تهیونگ پسرم
تهیونگ: پدر ..سارا
_ بالاخره به حرفم گوش دادی و یه وارث به دنیا اوردی
تهیونگ: بله درسته(دوستان گلم تهیونگ بچه به دنیا اورده 😂😂)
بعد از کلی حرف زدن پدر تهیونگ و سارا بالاخره رفتن و من ماندم تنها ...
ا/ت:هعییییی!انگاری تنها شدیم جیانم
ا/ت:باورم نمیشه که اینقدر شبیه تهیونگی
داشتم همینجوری با جیان حرف میزدم که دکتر اومد گفت که مرخصی و میتونی بری ...منم تنهای پاشدم و رفتم و لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون که تهیونگ خان پیداش شد .
تهیونگ: ا/ت بیا بریم
ا/ت:این همه مدت کجا بودی ؟
تهیونگ: یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم
ا/ت:باشه تو جیان رو بیار منم وسایل رو
تهیونگ: باشه
به سمت خونه رفتیم که رسیدیم خونه .تهیونگ اول با جیان وارد خونه شد و منم پشت سرش ...کفشام رو در اوردم و دمپایی هام رو پوشیدم و وارد خونه شدم و پیش به سوی اتاق زدم ....
اومدم پایین که با تهیونگی که با جیان توی بغلش به میز شام داره میچینه مواجه شدم .جیان رو یه جور توی بغلش نگه داشته بود که انگار قراره بدزدنش:
تهیونگ: عه اومدی بیا بشین ببین دخترت برات یه میز به این خوبی چیده
ا/ت:من دخترم رو شوهر نمیدم زیاد..
ادامه در کامنت
#پارت۳۵
رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم ....
"ویو ا/ت "
توی این تایمی که داشتیم با تهیونگ خرید میکردیم تهیونگ هیچ ریکشن خاصی نشون نمیداد،انگار از اینکه ممکنه بچمم بیمار بشه .
به خونه رفتیم و گرفتیم کپیدیم؛دیر وقت بود ...
"صبح آن روز"
با نوازش روی صورتم از خواب بیدار شدم .همینکه چشمام رو باز کردم با چهره ی ناراحت تهیونگ روبه رو شدم ...چشماش قرمز و صورتش خیس بود ؛دستم رو با نگرانی رو صورتش گذاشتم که متقابل دستش رو گذاشت رو دستم .رنگ صورتش پریده بود و لباش خشک شده بود ...انگاری هم گریه کرده بود و هم مریض بود .با یه صدای گرفته گفت:
تهیونگ: صبح بخیر...!
ا/ت:صبح توام بخیر ،میگم حالت خوبه؟
تهیونگ: نه زیاد ..(لبخند)
ا/ت:تهیونگ اگه حرفی داری به من بزن
تهیونگ: ا/ت .؟
ا/ت:اوهوم؟
تهیونگ: من هنوز نمی تونم قبول کنم که حال بچم خوب خواهد شد ...نمی تونم این قبول کنم !نمی....
ا/ت:مجبوری قبول کنی !
تهیونگ: ولی....
ا/ت:من برم صبحونه بخورم تا اینکه بچت منو نخورده بای بای(فالولای گلم بچهی ا/ت، ا/ت رو خورد😂😔)
از اتاق خارج شدم و رفتم تا صبحونه بخورم ....
"ویو به چند ماه بعد"
به هوش اومدم ...بوی الکل حالم رو بد میکرد که بوسه ی رو لبام رو احساس کردم (یا حسین یروبون دارم کار رو به جاهای باریک میکشم😅)
چشمام رو باز کردم که با چشمای بسته ی تهیونگ روبه رو شدم که اونم چشماش رو باز کرد و لبخند زد و گفت:
تهیونگ: ا/ت ببین کی اینجاست ؟
که تهیونگ بچه رو بهم نشون داد .آروم توی بغلم گرفتمش که سارا و پدرو تهیونگ اومدن:
_ تهیونگ پسرم
تهیونگ: پدر ..سارا
_ بالاخره به حرفم گوش دادی و یه وارث به دنیا اوردی
تهیونگ: بله درسته(دوستان گلم تهیونگ بچه به دنیا اورده 😂😂)
بعد از کلی حرف زدن پدر تهیونگ و سارا بالاخره رفتن و من ماندم تنها ...
ا/ت:هعییییی!انگاری تنها شدیم جیانم
ا/ت:باورم نمیشه که اینقدر شبیه تهیونگی
داشتم همینجوری با جیان حرف میزدم که دکتر اومد گفت که مرخصی و میتونی بری ...منم تنهای پاشدم و رفتم و لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون که تهیونگ خان پیداش شد .
تهیونگ: ا/ت بیا بریم
ا/ت:این همه مدت کجا بودی ؟
تهیونگ: یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم
ا/ت:باشه تو جیان رو بیار منم وسایل رو
تهیونگ: باشه
به سمت خونه رفتیم که رسیدیم خونه .تهیونگ اول با جیان وارد خونه شد و منم پشت سرش ...کفشام رو در اوردم و دمپایی هام رو پوشیدم و وارد خونه شدم و پیش به سوی اتاق زدم ....
اومدم پایین که با تهیونگی که با جیان توی بغلش به میز شام داره میچینه مواجه شدم .جیان رو یه جور توی بغلش نگه داشته بود که انگار قراره بدزدنش:
تهیونگ: عه اومدی بیا بشین ببین دخترت برات یه میز به این خوبی چیده
ا/ت:من دخترم رو شوهر نمیدم زیاد..
ادامه در کامنت
۷.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.