ღForced marriageღ
ღForced marriageღ
پارت ۱
علامت ها
پدر یجی: +
مادر یجی: _
یجی ویو"
از اون قبرستون اومدم بیرون نمیدونستم کجا میرم از همون اول بد بخ بودم ای توف تو این شانس...باورم نمیشه..هق..
فلش بک"
یجی:سلام اجوما.... پدر و مادرم کجان؟
(اجوما از بچگی بزرگم کرده و خیلی دوسش دارم ..ازبچگی مواظبم بود و بهم اهمیت میداد..درست بر عکس مادرم باصدای اجوما از افکارم بیرون اومدم)
اجوما:دخترم..پدر و مادرت تو اتاق منتظرتن
یجی:اجوما..چیزی شده؟حالتون خوب نیست؟اگه اتفاقی افتاده به منم بگین..
اجوما:دخترم..فقط....ولش کن برو پدر و مادرت منتظرتن
باشه ای گفتم و حرکت کردم ...توراه به این فکر میکردم که چی شده چرا همه چی عجیب شده...با رسیدن به جلوی در از افکارم بیرون اومدم و در زدم.....
_کیه؟
یجی:منم
+بیاتو
رفتم داخل...مادرم اشاره کرد بشینم..نشستم سکوته سنگینی بود..که مادرم شرو کرد به حرف زدن..
_اخر این هفته عروسیته..
یجی:چی!
_نشنیدی؟گفتم اخر این هفته عروسیته ..حرقمو دوباره تکرار نمیکنم..
(یه لحظه نفسم بند اومد..یعنی چی..اخر این هفته که میشه سه روزه دیگه..ولی با کی...چطور ممکنه!)
_حوصله سوال های مزخرفتو ندارم فقط برو بخواب فردا ساعت۵ باید بری خرید عروسی
(از بچگیم همینطور بود..سنگ دل..مغرور..بعضی وقتا شک میکنم مادرم باشه ..پدرمم که فقط سکوت کرده بود چیزی نمی گفت...شایدم چیزی برای گفتن نداشت)
یجی:چرا؟
_چی چرا؟
یجی:چرا باید با کسی که حتا یه بارم ندیدم ازدوا...(حرفمو قط کرد)
_گفتم سوال نپرس بلن شو برو بخوااب(با صدای نسبتا بلند)
یجی:ولی...
_بهت چی گفتم!
+عزیزم...اون حق داره بدونه!
+ببین دخترم..توکه میدونی یک ماهه پیش بایکی شریک شدم ..ولی سرم کلاه گذاشت و ورشکست شدم...مردی که ازش پول گرفته بودم پولشو خواست ولی نداشتم که بهش بدم..مارو ببخش ولی تنها راهمون تو بودی تا بیشتر از این ضرر نکنیم
یجی:باورم نمیشه...شما منو اخاطر پول فروختین!(با بغض)
_بسه دیگه همینه که هست پاشو کاری که گفتم بکن حوصله اشک تمساح ندارم
(بلند شدمو از اون خونه که نه قبرستون زدم بیرون)
پایان فلش بک"
کامنت نزاشتین ادامه نمیدما😐🔪
پارت ۱
علامت ها
پدر یجی: +
مادر یجی: _
یجی ویو"
از اون قبرستون اومدم بیرون نمیدونستم کجا میرم از همون اول بد بخ بودم ای توف تو این شانس...باورم نمیشه..هق..
فلش بک"
یجی:سلام اجوما.... پدر و مادرم کجان؟
(اجوما از بچگی بزرگم کرده و خیلی دوسش دارم ..ازبچگی مواظبم بود و بهم اهمیت میداد..درست بر عکس مادرم باصدای اجوما از افکارم بیرون اومدم)
اجوما:دخترم..پدر و مادرت تو اتاق منتظرتن
یجی:اجوما..چیزی شده؟حالتون خوب نیست؟اگه اتفاقی افتاده به منم بگین..
اجوما:دخترم..فقط....ولش کن برو پدر و مادرت منتظرتن
باشه ای گفتم و حرکت کردم ...توراه به این فکر میکردم که چی شده چرا همه چی عجیب شده...با رسیدن به جلوی در از افکارم بیرون اومدم و در زدم.....
_کیه؟
یجی:منم
+بیاتو
رفتم داخل...مادرم اشاره کرد بشینم..نشستم سکوته سنگینی بود..که مادرم شرو کرد به حرف زدن..
_اخر این هفته عروسیته..
یجی:چی!
_نشنیدی؟گفتم اخر این هفته عروسیته ..حرقمو دوباره تکرار نمیکنم..
(یه لحظه نفسم بند اومد..یعنی چی..اخر این هفته که میشه سه روزه دیگه..ولی با کی...چطور ممکنه!)
_حوصله سوال های مزخرفتو ندارم فقط برو بخواب فردا ساعت۵ باید بری خرید عروسی
(از بچگیم همینطور بود..سنگ دل..مغرور..بعضی وقتا شک میکنم مادرم باشه ..پدرمم که فقط سکوت کرده بود چیزی نمی گفت...شایدم چیزی برای گفتن نداشت)
یجی:چرا؟
_چی چرا؟
یجی:چرا باید با کسی که حتا یه بارم ندیدم ازدوا...(حرفمو قط کرد)
_گفتم سوال نپرس بلن شو برو بخوااب(با صدای نسبتا بلند)
یجی:ولی...
_بهت چی گفتم!
+عزیزم...اون حق داره بدونه!
+ببین دخترم..توکه میدونی یک ماهه پیش بایکی شریک شدم ..ولی سرم کلاه گذاشت و ورشکست شدم...مردی که ازش پول گرفته بودم پولشو خواست ولی نداشتم که بهش بدم..مارو ببخش ولی تنها راهمون تو بودی تا بیشتر از این ضرر نکنیم
یجی:باورم نمیشه...شما منو اخاطر پول فروختین!(با بغض)
_بسه دیگه همینه که هست پاشو کاری که گفتم بکن حوصله اشک تمساح ندارم
(بلند شدمو از اون خونه که نه قبرستون زدم بیرون)
پایان فلش بک"
کامنت نزاشتین ادامه نمیدما😐🔪
۸۵.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.