فیک جداناپذیر پارت ۲
فیک جداناپذیر پارت ۲
فلش بک به روزی که بابای ات به قتل رسید
از زبان بابای ات کیم وون شیک
وسایلاشو آماده کردم و رغتم سمت اتاقش و آروم درو باز کردم نمی دونم چرا قرار بود بیدارش کنم ولی انقدر ناز و ملوس خوابیده بود که فقط چند دقیقه داشتم نگاهش میکردم
غرق در خواب بود اصلا دلم نمی اومد بیدارش کنم اما به خودم اومدم و رفتم سمت تختش و آروم بلندش کردم یکم تکون خورد فهمیدم که بالاخره بیدارش کردم
با صدای نازک و ملوس بچگانش که هنوز خوابالو بود و چشماش بسته بود گفت: بابایی داریم کجا میریم؟
همینطور که تو بغلم بود چونمو گذاشتم رو سرش و سعی کردم آرومش کنم گفتم: قراره بری لندن پیشه عمه میا و دخترش مینا تا اونجا تا آخر عمر باهاشون زندگی کنی
همونطور که سرش رو سینم بود و هنوز خواب بود گفت: پس تو هم باید با من بیای وگرنه نه غدامو می خورم نه دارو هامو می خورم و فقط یه گوشه میشینمو ساکت می کنم و با هیچ کسم حرف نمی زنممممم (همیشه بهانه می آورد هیچ جوره نمیشد ساکت یه یجا نگهش داشت)
بابای ات: پرنسس کوچولوی خودمی اما نمی تونم باهات بیام باید به یه سری کارام رسیدگی کنم بعد بهت قول میدم خیلی زود میاد پیشت و دوباره کنار هم زندگی می کنیم
رفتم سوار ماشین لیموزینم شدم و حرکت کردیم سمت فرودگاه ات تو مدتی که برسیم فرودگاه همش داشت با عروسکش بازی می کرد و تو خودش بود
رسیدیم فرودگاه دستای کوچیک ات رو گذاشتم تو دستام و وارد فرودگاه شدیم بادیگاردا اطرافمون بودن و هوای همه چی رو داشتن که یه وقت به مشکلی بر نخوریم
وسط راه ایستادم و ات رو چرخوندم سمتم خم شدم تا تقریباً هم قدش بشم دستای کوچولو گرفتم تو دستام
بابای ات: خب دیگه عروسک کوچولوی بابا از اینجا به بعد باید از هم جدا بشیم
ات بدون معطلی و باحالت اسرار: نه بابا من نمی خوام از تو جداشم توروخدا بیا با هم بریم
بابای ات: نه ات نمیشه تو باید هرچه سریع تر بری پس خوب با دقت به حرفام بده غذاتو خوب میخوری لجبازی هم نمیکنی و به حرفای عمت گوش میدی و کمتر آتیش بسوزون و از همه مهم تر قرصاتم میخوری
چشماش پر اشک شد و سریع پرید بغلم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و به یکی از بادیگاردام اشاره کردم که بیاد ات رو ببره
ازم جدا شد صدای هق هق هاش قلبمو بدجوری می شکست اما جلوی خودمو خیلی گرفتم تا عادی رفتار کنم
تا آخرین لحظه ازش چشم بر نداشتم اما هر قدم ازم دور تر و دور تر میشد و دیگه نتونستم ببینمش
شب میا بهم زنگ زد و گفت که ات حالش خیلی بده و داره گریه میکنه و نمی تونه بخوابه بهش گفتم تلفن رو بده به ات و براش قصه گفتم تا آروم بشه
اما تو این هنگام صدای شلیک اسلحه رو شنیدم تیر از وسط سینم عبور کرد فهمیدم که آخرین لحظات عمرمه آخرین کلماتم رو گفتم و بعد سیاهی
فلش بک به روزی که بابای ات به قتل رسید
از زبان بابای ات کیم وون شیک
وسایلاشو آماده کردم و رغتم سمت اتاقش و آروم درو باز کردم نمی دونم چرا قرار بود بیدارش کنم ولی انقدر ناز و ملوس خوابیده بود که فقط چند دقیقه داشتم نگاهش میکردم
غرق در خواب بود اصلا دلم نمی اومد بیدارش کنم اما به خودم اومدم و رفتم سمت تختش و آروم بلندش کردم یکم تکون خورد فهمیدم که بالاخره بیدارش کردم
با صدای نازک و ملوس بچگانش که هنوز خوابالو بود و چشماش بسته بود گفت: بابایی داریم کجا میریم؟
همینطور که تو بغلم بود چونمو گذاشتم رو سرش و سعی کردم آرومش کنم گفتم: قراره بری لندن پیشه عمه میا و دخترش مینا تا اونجا تا آخر عمر باهاشون زندگی کنی
همونطور که سرش رو سینم بود و هنوز خواب بود گفت: پس تو هم باید با من بیای وگرنه نه غدامو می خورم نه دارو هامو می خورم و فقط یه گوشه میشینمو ساکت می کنم و با هیچ کسم حرف نمی زنممممم (همیشه بهانه می آورد هیچ جوره نمیشد ساکت یه یجا نگهش داشت)
بابای ات: پرنسس کوچولوی خودمی اما نمی تونم باهات بیام باید به یه سری کارام رسیدگی کنم بعد بهت قول میدم خیلی زود میاد پیشت و دوباره کنار هم زندگی می کنیم
رفتم سوار ماشین لیموزینم شدم و حرکت کردیم سمت فرودگاه ات تو مدتی که برسیم فرودگاه همش داشت با عروسکش بازی می کرد و تو خودش بود
رسیدیم فرودگاه دستای کوچیک ات رو گذاشتم تو دستام و وارد فرودگاه شدیم بادیگاردا اطرافمون بودن و هوای همه چی رو داشتن که یه وقت به مشکلی بر نخوریم
وسط راه ایستادم و ات رو چرخوندم سمتم خم شدم تا تقریباً هم قدش بشم دستای کوچولو گرفتم تو دستام
بابای ات: خب دیگه عروسک کوچولوی بابا از اینجا به بعد باید از هم جدا بشیم
ات بدون معطلی و باحالت اسرار: نه بابا من نمی خوام از تو جداشم توروخدا بیا با هم بریم
بابای ات: نه ات نمیشه تو باید هرچه سریع تر بری پس خوب با دقت به حرفام بده غذاتو خوب میخوری لجبازی هم نمیکنی و به حرفای عمت گوش میدی و کمتر آتیش بسوزون و از همه مهم تر قرصاتم میخوری
چشماش پر اشک شد و سریع پرید بغلم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و به یکی از بادیگاردام اشاره کردم که بیاد ات رو ببره
ازم جدا شد صدای هق هق هاش قلبمو بدجوری می شکست اما جلوی خودمو خیلی گرفتم تا عادی رفتار کنم
تا آخرین لحظه ازش چشم بر نداشتم اما هر قدم ازم دور تر و دور تر میشد و دیگه نتونستم ببینمش
شب میا بهم زنگ زد و گفت که ات حالش خیلی بده و داره گریه میکنه و نمی تونه بخوابه بهش گفتم تلفن رو بده به ات و براش قصه گفتم تا آروم بشه
اما تو این هنگام صدای شلیک اسلحه رو شنیدم تیر از وسط سینم عبور کرد فهمیدم که آخرین لحظات عمرمه آخرین کلماتم رو گفتم و بعد سیاهی
۲۰.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.