قلب من * فصل دوم * ( پارت نوزدهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت نوزدهم )
* ویو کوک *
چند ماه گذشته......اون بادیگارده هم خبری نیورده!
اگر اتفاقی افتاده باشه چی؟!
هوفففف......جسیکا هم خیلی مشکوک میزنه!
معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.......
هرموقع هم بهش میگم چی شده میگه هیچی!
حدود ۱ ماه دیگه مونده تا بشه ۱ سال و من باید با جسیکا ازدواج کنم.......
خدایا......نمیتونم!
تشکیل خانواده با جسیکا اصلا نمیشههه!
اون اصلا مثل ا/ت بهم اهمیت نمیده، توجه نمیکنه، انگار اصلا من وجود ندارم.....هرکاری دلش میخواد میکنه!
باید کاری کنم تا.......همه ی این اتفاقات درست بشه!
* ویو ا/ت *
ما توی این چند مدت که گذشته کلی ماموریت رفتیم با دخترا که همشون با موفقیت انجام شد!
سویول هم داره شروع میکنه راه رفتن......
و اینکه......توی این چند ماه هر روز از اون نامه های تحدید واسم میاد!
ولی یه حسی بهم میگه کار جسیکا نیست!
اون اصلا نمیدونه من کجا زندگی میکنم!
هوم.....شابد داده بادیگارد کوک!
ولی حتا اون بادیگارد هاهم نمیدونن!
شاید کوک به جسیکا گفته من کجا زندگی میکنم......
ولی کوک هرچقدرم آدم اسکولی باشه اینکارو نمیکنه، مطمعنم!.
نزدیک یک سال شده!
هروقت یکی زنگ خونه رو میزنه میدونم قراره باز از اون نامه بزارن پشت در.
*فردا *
از خواب بلند شدم کارای لازم و رو کردم و رفتم صبحانه آماده کردم.
به سویول رسیدیم و آماده کردم میتونه دیگه کامل راه بره!
رفتم حموم و دوش گرفتم و آماده شدم.
امروز خداروشکر کاری نداشتم پس استراحت کردم.
داشتم صبحونه میخوردم که صدای زنگ در اومد!
ا/ت : اهههه.....دوباره همون نامه هست!
دیگه کلافه شده بودم با عصبانیت رفتم در و محکم باز کردم.
ا/ت : تو کی هستی؟!!! ( داد )
پایین و نگاه کردم......نامه بود.....پوفففف
برداشتم.
ولی......چرا فرق میکرد با بقیه؟
بازش کردم و خوندمش.
نامه : فردا روز عروسی جسیکا و جعون جانگ کوک هست ( امضا ) شما دعوتیت رعس ساعت ۹ شب.
ا/ت : چی؟....عروسی؟ واقعا؟ فک کنم کوک شوخی گرفته! لعنتی.....باورم نمیشه دارم برای کاری که نکردم عذاب میکشم.....ولی مهم نیست......فردا روز خیلی مهمیه....روز انتقام!
بلاخره میتونم تمام تصوارتم رو به واقعیت تبدیل کنم.....من هزار بار کوک رو دو ذهنم کشتم!
* ویو کوک *
خدمتکارا داشتن نامه هارو آماده میکردن برای عروسی، که به ا/ت رسید!
کوک : امممم.....میشه اون رو بدید من؟
خدمتکار : البته.....
داد بهم......خواستم این یه کی رو خودم درست کنم براش و خودم بفرستم میدونم کجا زندگی میکنه!
شروع کردم به نوشتن و آماده شدم.
جسیکا : کجا میری؟
کوک : هیچی میرم بیرون هوا بخورم....
جسیکا : باشه......برو.....
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و تا خونه ا/ت رفتم....حدود نیم ساعت راه بود....
رسیدم و خیلی آروم نامه رو گذاشتم تو پاکت و بدون اسم گذاشتم دم در خونش.
یکم که نگاه کردم دیدم چند تا ماشین داره!!
یعنی انقد وعضش خوب شده؟
هوم....
سوار ماشین شدم و تا خونه خودم رفتم.
بچه پایان خوش میخاید یا نه؟
🗿
* ویو کوک *
چند ماه گذشته......اون بادیگارده هم خبری نیورده!
اگر اتفاقی افتاده باشه چی؟!
هوفففف......جسیکا هم خیلی مشکوک میزنه!
معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.......
هرموقع هم بهش میگم چی شده میگه هیچی!
حدود ۱ ماه دیگه مونده تا بشه ۱ سال و من باید با جسیکا ازدواج کنم.......
خدایا......نمیتونم!
تشکیل خانواده با جسیکا اصلا نمیشههه!
اون اصلا مثل ا/ت بهم اهمیت نمیده، توجه نمیکنه، انگار اصلا من وجود ندارم.....هرکاری دلش میخواد میکنه!
باید کاری کنم تا.......همه ی این اتفاقات درست بشه!
* ویو ا/ت *
ما توی این چند مدت که گذشته کلی ماموریت رفتیم با دخترا که همشون با موفقیت انجام شد!
سویول هم داره شروع میکنه راه رفتن......
و اینکه......توی این چند ماه هر روز از اون نامه های تحدید واسم میاد!
ولی یه حسی بهم میگه کار جسیکا نیست!
اون اصلا نمیدونه من کجا زندگی میکنم!
هوم.....شابد داده بادیگارد کوک!
ولی حتا اون بادیگارد هاهم نمیدونن!
شاید کوک به جسیکا گفته من کجا زندگی میکنم......
ولی کوک هرچقدرم آدم اسکولی باشه اینکارو نمیکنه، مطمعنم!.
نزدیک یک سال شده!
هروقت یکی زنگ خونه رو میزنه میدونم قراره باز از اون نامه بزارن پشت در.
*فردا *
از خواب بلند شدم کارای لازم و رو کردم و رفتم صبحانه آماده کردم.
به سویول رسیدیم و آماده کردم میتونه دیگه کامل راه بره!
رفتم حموم و دوش گرفتم و آماده شدم.
امروز خداروشکر کاری نداشتم پس استراحت کردم.
داشتم صبحونه میخوردم که صدای زنگ در اومد!
ا/ت : اهههه.....دوباره همون نامه هست!
دیگه کلافه شده بودم با عصبانیت رفتم در و محکم باز کردم.
ا/ت : تو کی هستی؟!!! ( داد )
پایین و نگاه کردم......نامه بود.....پوفففف
برداشتم.
ولی......چرا فرق میکرد با بقیه؟
بازش کردم و خوندمش.
نامه : فردا روز عروسی جسیکا و جعون جانگ کوک هست ( امضا ) شما دعوتیت رعس ساعت ۹ شب.
ا/ت : چی؟....عروسی؟ واقعا؟ فک کنم کوک شوخی گرفته! لعنتی.....باورم نمیشه دارم برای کاری که نکردم عذاب میکشم.....ولی مهم نیست......فردا روز خیلی مهمیه....روز انتقام!
بلاخره میتونم تمام تصوارتم رو به واقعیت تبدیل کنم.....من هزار بار کوک رو دو ذهنم کشتم!
* ویو کوک *
خدمتکارا داشتن نامه هارو آماده میکردن برای عروسی، که به ا/ت رسید!
کوک : امممم.....میشه اون رو بدید من؟
خدمتکار : البته.....
داد بهم......خواستم این یه کی رو خودم درست کنم براش و خودم بفرستم میدونم کجا زندگی میکنه!
شروع کردم به نوشتن و آماده شدم.
جسیکا : کجا میری؟
کوک : هیچی میرم بیرون هوا بخورم....
جسیکا : باشه......برو.....
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و تا خونه ا/ت رفتم....حدود نیم ساعت راه بود....
رسیدم و خیلی آروم نامه رو گذاشتم تو پاکت و بدون اسم گذاشتم دم در خونش.
یکم که نگاه کردم دیدم چند تا ماشین داره!!
یعنی انقد وعضش خوب شده؟
هوم....
سوار ماشین شدم و تا خونه خودم رفتم.
بچه پایان خوش میخاید یا نه؟
🗿
۱۷.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.