اوه...باید باهاش تنها بشم...
اوه...باید باهاش تنها بشم...
(ویو جیمین)
از اتاق با هزار تا چونه زدن اومدم بیرون که ات دوید سمتم...
+جیمینا...پسررو فرستادم تو اتاقشش...
_چ...چیکار کردی؟
+جیمین...دکتره پسره خوبیع!
همدانشگاهیه امیلی بوده...
ولی وقتی اون سال اخر بوده.....
امیلی سال اول بوده...
_ات!
+اون پسر خوبیه بهت قول میدم...
_هوفففف....
.......
دکتره اومد طرفم و دستمو کشید سمت خودش...
٪خبب...
سوزن و در اورد و اروم فرو برد تو دستم...
و ازم خون گرفت...
و شیشه خونو گذاشت توی اون چرخونه....
برگشت طرفم و گفت
٪پارک امیلی درسته؟
=ب...بله...
٪چرا ترسیدی؟
=من نه بابا!
٪ازت خوشم میاد....
= خب....چ...چی گفتی؟
٪ازتت خوشممم میاددد...
=اهان..
٪تو چطور؟
=منم همینطور.....
٪خب این خیلی خوبه که از کسی خوشم اومده که اونم منو دوست داره....
خبب....میتونم ببوسمت بیب؟
شتتت بیییب؟
=خ...خب نه چون از پشت اون شیشه ها....
٪فقط از اینجا اونور معلومه....از اونور اینجا معلوم نیست!
٪باشه....راستی..اسمت چیه؟
=کیم تهیونگ!تهیونگ صدام کن....
اینجا سر پرستار ام....
٪اووو...
=او چی؟؟
٪اهان راستی!
و شروع کرد به اروم بوسیدنم....
لباش داغ و ارامش بخش بود و باعث میشد از این دنیا دور بشم...
۱۰دقیقه بعد
٪خب ما کی میتونیم بیایم؟
=بایدد بایدد با بابام حرف بزنی شاید قبول نکنه...
٪چیی؟امکان نداره....اونقدری جنتلمن هستم که بابات دست رد به سینم نمیزنه...شرط میبندم...
=باشه عزیزم...
تهیونگ رفت بیرون و بعد لز ۱۰ دقیقه بابا اومد داخل...
_دخترم؟
=ب...بله؟
_تو خودت این پسررو دوست داری؟
مامانت میگه خانواده خیلی خوبی داره!
=خبب...اره راستش!
_واقعا خووت میخوای؟
نمیخوای پیش ما بمونی؟
تو هنوز سنت کمه!
=نه! من دوسش دارم!
_اوم...خیلی ناراحتم که میخوای منی که تازه تو رو پیدا کردم رها کنی....
رفتم سمتش و دستام و دور گردنش حلقه کردم....
=دوستت دارم بابایی!
_خوشبخت بشی عزیزم....
(پایان)#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
(ویو جیمین)
از اتاق با هزار تا چونه زدن اومدم بیرون که ات دوید سمتم...
+جیمینا...پسررو فرستادم تو اتاقشش...
_چ...چیکار کردی؟
+جیمین...دکتره پسره خوبیع!
همدانشگاهیه امیلی بوده...
ولی وقتی اون سال اخر بوده.....
امیلی سال اول بوده...
_ات!
+اون پسر خوبیه بهت قول میدم...
_هوفففف....
.......
دکتره اومد طرفم و دستمو کشید سمت خودش...
٪خبب...
سوزن و در اورد و اروم فرو برد تو دستم...
و ازم خون گرفت...
و شیشه خونو گذاشت توی اون چرخونه....
برگشت طرفم و گفت
٪پارک امیلی درسته؟
=ب...بله...
٪چرا ترسیدی؟
=من نه بابا!
٪ازت خوشم میاد....
= خب....چ...چی گفتی؟
٪ازتت خوشممم میاددد...
=اهان..
٪تو چطور؟
=منم همینطور.....
٪خب این خیلی خوبه که از کسی خوشم اومده که اونم منو دوست داره....
خبب....میتونم ببوسمت بیب؟
شتتت بیییب؟
=خ...خب نه چون از پشت اون شیشه ها....
٪فقط از اینجا اونور معلومه....از اونور اینجا معلوم نیست!
٪باشه....راستی..اسمت چیه؟
=کیم تهیونگ!تهیونگ صدام کن....
اینجا سر پرستار ام....
٪اووو...
=او چی؟؟
٪اهان راستی!
و شروع کرد به اروم بوسیدنم....
لباش داغ و ارامش بخش بود و باعث میشد از این دنیا دور بشم...
۱۰دقیقه بعد
٪خب ما کی میتونیم بیایم؟
=بایدد بایدد با بابام حرف بزنی شاید قبول نکنه...
٪چیی؟امکان نداره....اونقدری جنتلمن هستم که بابات دست رد به سینم نمیزنه...شرط میبندم...
=باشه عزیزم...
تهیونگ رفت بیرون و بعد لز ۱۰ دقیقه بابا اومد داخل...
_دخترم؟
=ب...بله؟
_تو خودت این پسررو دوست داری؟
مامانت میگه خانواده خیلی خوبی داره!
=خبب...اره راستش!
_واقعا خووت میخوای؟
نمیخوای پیش ما بمونی؟
تو هنوز سنت کمه!
=نه! من دوسش دارم!
_اوم...خیلی ناراحتم که میخوای منی که تازه تو رو پیدا کردم رها کنی....
رفتم سمتش و دستام و دور گردنش حلقه کردم....
=دوستت دارم بابایی!
_خوشبخت بشی عزیزم....
(پایان)#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
۳۷.۶k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.