کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2 پارت 7
سریع گوشیو در آوردمو زنگ زدم اورژانس
بعدش سریع رفتم سمتش
دستمو گذاشتم رویه رگ گردنش رگش نمیزد
یجوری شده بودم چون این امکان نداشت تویه دستش یه کاغذ دیدم کاغذو برداشتمو خوندم بعید میدونم یه کاغذ بتونه یه آدمو بکشه ولی این که الان اینجوریه خیلی بده حالم مدام داشت بد میشد بعد 6 دقیقه اورژانس رسید و تنها صحنه ای که دید الینایی بود که زمین افتاده بود و منی بودم که رویه زانوهام نشسته بودمو خشکم زده بود اورژانس اومد و نبضشو گرفت بعدش گفت سریع باید برسونیمش بیمارستان با لحن آروم و خش داری گفتم
+اون که دیگه زنده نیست برا چی میبریدش بیمارستان
8کی گفته زنده نیست
به صورت مَرده نگا کردمو گفتم
+من نبضشو گرفتم نمی زد
8اشتباه نکنید نبضش فقط داره خیلی ضعیف میزنه اینو هر کسی متوجه نمیشه
بعد این حرفش انگار بدنم از داخل گرم شد انگار چشام داشتن دوباره رنگی میدیدن برای اولین بار تو زندگیم خیلی خوشحال شدم ولی نشون ندادم
ده دقیقه بعد
ده دقیقه گذشته و ما رسیدیم بیمارستان الینارو سریع بردن به یه اتاق ولی نزاشتن من برم داخل الان هم خوشحال بودم هم نگران تنها چیزی که به ذهنم رسید زنگ زدن به برادرش بود گوشیو برداشتمو زنگ زدم به کویین
+الو
2سلام شما؟
+تهیونگم
2آها خب ؟
+سریع بیا به آدرس بیمارستانی که برات میفرستم
2چرا بیام؟
+خواهرت سمت قبلس
2چی؟
2الینا؟
+آره
2چش شده مگه
+بیا اینجا میفهمی
قطع کردمو آدرسو براش فرستادم
ویو کویین
نمیدونم چرا یهویی دلم شور زد سریع رفتم لباس پوشیدمو راه افتادم سمت آدرس با نهایت سرعت میروندم ولی بخوام واقعیت رو بگم تا حالا اینقد برا کسی نگران نبودم
رسیدم بیمارستانو یکم جلوتر تهیونگو دیدم
2چیشده
+نمیدونم من باهاش قرار داشتم ولی اون نیومد وقتی هم رفتم خونشون دیدم افتاده زمین
2چی؟
2باهاش قرار داشتی؟
خب اون حق داشت چون الان برادر الینا حساب میشه ولی فک نکنم خودش اینو بدونه و سوالی که اینجا پیش میاد اینه که قرارشون برای چی بود؟
........
اصن به من چه
ویو الینا
یه نور وسط تاریکی دیدم با تمام دردم دویدم سمتش و به یه در رسیدم وقتی درو باز کردم زمینی وجود نداشت اون در به هیچ جا ختم میشد ولی متأسفانه لحظه ای که درو باز کردم پام لیز خوردو از ارتفاع بلندی افتادم اما احساس کردم وقتی افتادم زنده موندم احساس کردم افتادم رویه یه تخت نرم بعد چشمامو به سختی باز کردم دیدم چهارتا دکتر بالای سرمن و دست یکیشو شکره بعدش اون یکی با خوشحالی گفت به هوش اومد
ادامه دارد.....
لایک و کامنت یادتون نره ♥️
سریع گوشیو در آوردمو زنگ زدم اورژانس
بعدش سریع رفتم سمتش
دستمو گذاشتم رویه رگ گردنش رگش نمیزد
یجوری شده بودم چون این امکان نداشت تویه دستش یه کاغذ دیدم کاغذو برداشتمو خوندم بعید میدونم یه کاغذ بتونه یه آدمو بکشه ولی این که الان اینجوریه خیلی بده حالم مدام داشت بد میشد بعد 6 دقیقه اورژانس رسید و تنها صحنه ای که دید الینایی بود که زمین افتاده بود و منی بودم که رویه زانوهام نشسته بودمو خشکم زده بود اورژانس اومد و نبضشو گرفت بعدش گفت سریع باید برسونیمش بیمارستان با لحن آروم و خش داری گفتم
+اون که دیگه زنده نیست برا چی میبریدش بیمارستان
8کی گفته زنده نیست
به صورت مَرده نگا کردمو گفتم
+من نبضشو گرفتم نمی زد
8اشتباه نکنید نبضش فقط داره خیلی ضعیف میزنه اینو هر کسی متوجه نمیشه
بعد این حرفش انگار بدنم از داخل گرم شد انگار چشام داشتن دوباره رنگی میدیدن برای اولین بار تو زندگیم خیلی خوشحال شدم ولی نشون ندادم
ده دقیقه بعد
ده دقیقه گذشته و ما رسیدیم بیمارستان الینارو سریع بردن به یه اتاق ولی نزاشتن من برم داخل الان هم خوشحال بودم هم نگران تنها چیزی که به ذهنم رسید زنگ زدن به برادرش بود گوشیو برداشتمو زنگ زدم به کویین
+الو
2سلام شما؟
+تهیونگم
2آها خب ؟
+سریع بیا به آدرس بیمارستانی که برات میفرستم
2چرا بیام؟
+خواهرت سمت قبلس
2چی؟
2الینا؟
+آره
2چش شده مگه
+بیا اینجا میفهمی
قطع کردمو آدرسو براش فرستادم
ویو کویین
نمیدونم چرا یهویی دلم شور زد سریع رفتم لباس پوشیدمو راه افتادم سمت آدرس با نهایت سرعت میروندم ولی بخوام واقعیت رو بگم تا حالا اینقد برا کسی نگران نبودم
رسیدم بیمارستانو یکم جلوتر تهیونگو دیدم
2چیشده
+نمیدونم من باهاش قرار داشتم ولی اون نیومد وقتی هم رفتم خونشون دیدم افتاده زمین
2چی؟
2باهاش قرار داشتی؟
خب اون حق داشت چون الان برادر الینا حساب میشه ولی فک نکنم خودش اینو بدونه و سوالی که اینجا پیش میاد اینه که قرارشون برای چی بود؟
........
اصن به من چه
ویو الینا
یه نور وسط تاریکی دیدم با تمام دردم دویدم سمتش و به یه در رسیدم وقتی درو باز کردم زمینی وجود نداشت اون در به هیچ جا ختم میشد ولی متأسفانه لحظه ای که درو باز کردم پام لیز خوردو از ارتفاع بلندی افتادم اما احساس کردم وقتی افتادم زنده موندم احساس کردم افتادم رویه یه تخت نرم بعد چشمامو به سختی باز کردم دیدم چهارتا دکتر بالای سرمن و دست یکیشو شکره بعدش اون یکی با خوشحالی گفت به هوش اومد
ادامه دارد.....
لایک و کامنت یادتون نره ♥️
۶.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.