کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2 پارت 5
🌝نههههههههههه شت این چی بود من گفتم نباید اینو میگفتمممممم
+😐😐خب به عنم😐
-خببببببب عاممم میشه ساعت هفت عصر بیرون همو ببینیم؟
+😐اول میگی آدامس چسبیده بهم بعد میگی بریم بیرون ؟ بیرون بریم آدامسه در میاد؟
-امممم نه خب اولیو نباید به تو میگفتم 🙂 ولی خب شب باید بریم بیرون تا همو ببینیم کار مهمی دارم🙂
+ریدم توش😑تونستم میام برام لوکیشن بفرست
-باشه
-خداحافظ
+.............
شرایط استرس زایی بود که خوشبختانه مثل همیشه ریدم توش 🌝
رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم بعد راه افتادم سمت خونه مثل همیشه هارلی رو ندیدم فک کردم بیرون کار داره تا اینکه یه کاغذ روی کابینت دیدم کاغذو برداشتمو بازش کردم
«متن کاغذ : سلام عزیزم خوبی ببخشید نتونستم خوب ازت خداحافظی کنم ولی باید بگم بخاطره کارام مجبور شدم برم ایتالیا و چون میدونستم تپ جلومو میگیری برات نامه نوشتم
الان احتمالا وقتی که تو این نامه رو میخونی از مدرسه اومدی و ساعت حدوده 5 و من حدود ساعت پنج توی فرودگاه ایتالیام پس نیا دنبالم
اما اینکه رفتم به این معنی نیست که دیگه ارتباطی باهات ندارم قول میدم حتما یروزی دوباره همو ببینیم
دوست دارم »
با خوندن نامش دلم می خواست گریه کنم اما نمی تونستم بعد از عمم هارلی تنها کسی بود که بهم آرامش میداد که اونم رفته بود من الان واقعا تنها شده بودم همون طوری که این 17 سال بودم حالم خیلی بد بود و مهم تر از این ذهنمو یه چرا یه بزرگ فرا گرفته بود احساس میکردم تو ذهنم حرفایی که تو گذشته رده شده داره پشت سر هم اکو میشه داشتم دیوونه میشدم یه لحظه احساس کردم چشمام دارن سیاه میشنو تار میبینن احساس میکردم خون به چشام نمیرسه صداهای تو ذهنم هی هی داشت بیشتر میشد نشستم رو زمین و به کابینت تکیه دادم دوتا دستامم رو گوشام گذاشتمو فشار دادم چون فکر میکردم با این کار صدا ها قطع میشن اما اونا بیشترو بیشتر میشدن احساس میکردم خون به سختی میرسه به اجزای بدنم
قلب داشت تند ترو تند تر میزد ولی واقعا نمیدونم چرا شاید اینا همه یه درد هایی هستن که تو خودم ریختم سرمو محکم تر فشار دادم همه چی داشت بدتر میشد چشمامو بستمو فشار دادم ولی صداها داشتن نابودم میکردن کل بدنم رو فشار بودو داشتم داد میزدم که یهویی همه چی تموم شد همه جا ساکت بود چشمامو که باز کردم تویه یه جای خلوت و سیاه بودم
ادامه دارد.....
لایک و کامنت یادتون نره ♥️
🌝نههههههههههه شت این چی بود من گفتم نباید اینو میگفتمممممم
+😐😐خب به عنم😐
-خببببببب عاممم میشه ساعت هفت عصر بیرون همو ببینیم؟
+😐اول میگی آدامس چسبیده بهم بعد میگی بریم بیرون ؟ بیرون بریم آدامسه در میاد؟
-امممم نه خب اولیو نباید به تو میگفتم 🙂 ولی خب شب باید بریم بیرون تا همو ببینیم کار مهمی دارم🙂
+ریدم توش😑تونستم میام برام لوکیشن بفرست
-باشه
-خداحافظ
+.............
شرایط استرس زایی بود که خوشبختانه مثل همیشه ریدم توش 🌝
رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم بعد راه افتادم سمت خونه مثل همیشه هارلی رو ندیدم فک کردم بیرون کار داره تا اینکه یه کاغذ روی کابینت دیدم کاغذو برداشتمو بازش کردم
«متن کاغذ : سلام عزیزم خوبی ببخشید نتونستم خوب ازت خداحافظی کنم ولی باید بگم بخاطره کارام مجبور شدم برم ایتالیا و چون میدونستم تپ جلومو میگیری برات نامه نوشتم
الان احتمالا وقتی که تو این نامه رو میخونی از مدرسه اومدی و ساعت حدوده 5 و من حدود ساعت پنج توی فرودگاه ایتالیام پس نیا دنبالم
اما اینکه رفتم به این معنی نیست که دیگه ارتباطی باهات ندارم قول میدم حتما یروزی دوباره همو ببینیم
دوست دارم »
با خوندن نامش دلم می خواست گریه کنم اما نمی تونستم بعد از عمم هارلی تنها کسی بود که بهم آرامش میداد که اونم رفته بود من الان واقعا تنها شده بودم همون طوری که این 17 سال بودم حالم خیلی بد بود و مهم تر از این ذهنمو یه چرا یه بزرگ فرا گرفته بود احساس میکردم تو ذهنم حرفایی که تو گذشته رده شده داره پشت سر هم اکو میشه داشتم دیوونه میشدم یه لحظه احساس کردم چشمام دارن سیاه میشنو تار میبینن احساس میکردم خون به چشام نمیرسه صداهای تو ذهنم هی هی داشت بیشتر میشد نشستم رو زمین و به کابینت تکیه دادم دوتا دستامم رو گوشام گذاشتمو فشار دادم چون فکر میکردم با این کار صدا ها قطع میشن اما اونا بیشترو بیشتر میشدن احساس میکردم خون به سختی میرسه به اجزای بدنم
قلب داشت تند ترو تند تر میزد ولی واقعا نمیدونم چرا شاید اینا همه یه درد هایی هستن که تو خودم ریختم سرمو محکم تر فشار دادم همه چی داشت بدتر میشد چشمامو بستمو فشار دادم ولی صداها داشتن نابودم میکردن کل بدنم رو فشار بودو داشتم داد میزدم که یهویی همه چی تموم شد همه جا ساکت بود چشمامو که باز کردم تویه یه جای خلوت و سیاه بودم
ادامه دارد.....
لایک و کامنت یادتون نره ♥️
۵.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.