زندگی سیاه پارت ۹
زندگی سیاه پارت ۹
آروم آروم شروع کردم به خوردن ولی سونگ خیلی سریع میخورد فکر کنم خیلی گشنش بود. وقتی غذا تموم شد
گفتم:(مرسی سونگ، خیلی خوب بود)
گفت:(خواهش میکنم پیشی راستی امروز باید بریم دبیرستان الانش دیره!)
من که لباس مدرسه تنم بود ، سونگ رفت و لباسش رو پوشید و کیفش رو برداشت ، پشت ویلچرم رو گرفت و حرکت کردیم بعد از نیم ساعت رسیدیم که ناگهان یک دختر اومد جلو سونگ و
گفت:(سلام عشقم)
یک لحظه با خودم گفتم نکنه داره بهم خیانت میکنه؟
بهش با طور عصبانیی
گفتم :(دستت رو بکش اقای سونگ کانگ )
دشتش رو برداشت و با تمام سرعت رفتم سر کلاس، پشت سرم صدای داد سونگ رو سر اون دختر شنیدم ولی با خودم گفتم میخواد الکی اینطوری کنه که نشون بده من اونو نمیشناسم، کور خونده!
کلاس تموم شد رفتم طرف خونه ی خودم بعد از ۳ ساعت صدای زنگ شنیدم پشت در
گفتم:(کیه(حق ندارید مسخرش کنید منم تو بچگی این شکلی بودم)
صدای یک پسر رو شنیدم
در رو باز کردم اومد تو نمیشناختمش ولی اومد تو نشست و
گفت:(برام قهوه بیار)
گفتم:(تو کی هستی؟)
رفتم توی اتاق و تا خواستم در رو ببندم دیدم اومد تو و بلندم کرد و من رو پرت کرد روی تخت میخواست بیاد روم تا اینکه شنیدم در باز شد دیدم سونگ اومده ، از پشت اون پسر رو گرفت و بهش مشت زد طوری که بیهوش شد
طوری ترسیده بودم که گریه کردم سونگ اومد و محکم بغلم کرد وقتی آروم شدم بهش همه چیز رو توضیح دادم و بعد
گفت :(بیا بریم خونه)
گفتم:(نه)
گفت:(چرا؟)
گفتم:(تو بهم خیانت کردی!)
گفت:(نه اون اومد تا حرص مارو در بیاره )
باور کردم و رفتم خونشون
آروم آروم شروع کردم به خوردن ولی سونگ خیلی سریع میخورد فکر کنم خیلی گشنش بود. وقتی غذا تموم شد
گفتم:(مرسی سونگ، خیلی خوب بود)
گفت:(خواهش میکنم پیشی راستی امروز باید بریم دبیرستان الانش دیره!)
من که لباس مدرسه تنم بود ، سونگ رفت و لباسش رو پوشید و کیفش رو برداشت ، پشت ویلچرم رو گرفت و حرکت کردیم بعد از نیم ساعت رسیدیم که ناگهان یک دختر اومد جلو سونگ و
گفت:(سلام عشقم)
یک لحظه با خودم گفتم نکنه داره بهم خیانت میکنه؟
بهش با طور عصبانیی
گفتم :(دستت رو بکش اقای سونگ کانگ )
دشتش رو برداشت و با تمام سرعت رفتم سر کلاس، پشت سرم صدای داد سونگ رو سر اون دختر شنیدم ولی با خودم گفتم میخواد الکی اینطوری کنه که نشون بده من اونو نمیشناسم، کور خونده!
کلاس تموم شد رفتم طرف خونه ی خودم بعد از ۳ ساعت صدای زنگ شنیدم پشت در
گفتم:(کیه(حق ندارید مسخرش کنید منم تو بچگی این شکلی بودم)
صدای یک پسر رو شنیدم
در رو باز کردم اومد تو نمیشناختمش ولی اومد تو نشست و
گفت:(برام قهوه بیار)
گفتم:(تو کی هستی؟)
رفتم توی اتاق و تا خواستم در رو ببندم دیدم اومد تو و بلندم کرد و من رو پرت کرد روی تخت میخواست بیاد روم تا اینکه شنیدم در باز شد دیدم سونگ اومده ، از پشت اون پسر رو گرفت و بهش مشت زد طوری که بیهوش شد
طوری ترسیده بودم که گریه کردم سونگ اومد و محکم بغلم کرد وقتی آروم شدم بهش همه چیز رو توضیح دادم و بعد
گفت :(بیا بریم خونه)
گفتم:(نه)
گفت:(چرا؟)
گفتم:(تو بهم خیانت کردی!)
گفت:(نه اون اومد تا حرص مارو در بیاره )
باور کردم و رفتم خونشون
۴.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.