پارت 29=
پارت 29=
ویو کلارا: صبح با صدای هانتر از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و به سمت هانتر که روی میزم بود رفتم
♡سلام کوچولو، صبح بخیر
سرش رو نوازش کردم
♡بریم صبحانه بخوریم
و با هانتر به آشپزخانه رفتی.
مثل همیشه اسنیپ زودتر از من از خواب بیدار شده بود
♡سلام
با تکان دادن سرش بهم سلام کرد. رو به روش روی صندلی نشستم، پنیر رو روی نون کشیدم و خوردم. ناگهان صدای جیغ اومد برگشتم دیدم متیوعه انگاری از هانتر ترسیده بود
∆این...دیگه چیه!
♡اژدها
∆بیا ببرش
♡چرا جاش که راحته...
با چشم غره اسنیپ خندم محو شد و رفتم و هانتر رو اوردم سر میز
^صدای چی بود؟
♡هیچی متیو از اژدهام ترسید
^اژدها! آخه کجاش ترس داره؟!
∆هی! مسخره ام نکن!
من و دراکو شروع به خندیدن کردیم
♡صورتتون رو بشورید بیاید غذا بخورید
هر دو سرشون رو تکون دادن و بعد از شستن دست و صورتشون با هم صبحانه خوردیم و شوخی کردیم، کم کم پدر و مادر دراکو هم بهمون پیوستن و جمع جدی شد. بعدش ضرف ها رو جمع کردم و روی مبل شروع به خوندن کتاب کردم
^تو خسته نمیشی همیشه کتاب میخونی؟!
♡نه، یادت رفته من ریونکلاوی ام؟!
^حق با توعه.
*ساعت5 بعد از ظهر*
مادر و پدر دراکو از کنار ما رفتن ولی قبلش گفتن که نیمه شب دوباره برمیگردن تا ما رو به هاگوارتز ببرند...
ویو کلارا: صبح با صدای هانتر از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و به سمت هانتر که روی میزم بود رفتم
♡سلام کوچولو، صبح بخیر
سرش رو نوازش کردم
♡بریم صبحانه بخوریم
و با هانتر به آشپزخانه رفتی.
مثل همیشه اسنیپ زودتر از من از خواب بیدار شده بود
♡سلام
با تکان دادن سرش بهم سلام کرد. رو به روش روی صندلی نشستم، پنیر رو روی نون کشیدم و خوردم. ناگهان صدای جیغ اومد برگشتم دیدم متیوعه انگاری از هانتر ترسیده بود
∆این...دیگه چیه!
♡اژدها
∆بیا ببرش
♡چرا جاش که راحته...
با چشم غره اسنیپ خندم محو شد و رفتم و هانتر رو اوردم سر میز
^صدای چی بود؟
♡هیچی متیو از اژدهام ترسید
^اژدها! آخه کجاش ترس داره؟!
∆هی! مسخره ام نکن!
من و دراکو شروع به خندیدن کردیم
♡صورتتون رو بشورید بیاید غذا بخورید
هر دو سرشون رو تکون دادن و بعد از شستن دست و صورتشون با هم صبحانه خوردیم و شوخی کردیم، کم کم پدر و مادر دراکو هم بهمون پیوستن و جمع جدی شد. بعدش ضرف ها رو جمع کردم و روی مبل شروع به خوندن کتاب کردم
^تو خسته نمیشی همیشه کتاب میخونی؟!
♡نه، یادت رفته من ریونکلاوی ام؟!
^حق با توعه.
*ساعت5 بعد از ظهر*
مادر و پدر دراکو از کنار ما رفتن ولی قبلش گفتن که نیمه شب دوباره برمیگردن تا ما رو به هاگوارتز ببرند...
۲.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.