فیک جداناپذیر پارت ۸۰
فیک جداناپذیر پارت ۸۰
از زبان ات
حس کردم دارم از شدت خجالت تبدیل به توت فرنگی میشم
جونگ کوک: به چی داری نکته میکنی خانوم جئون جونگ کوک (با یه صدای خیلی دیپ و عمیق)
الان اون چی گفت؟ خانوم جئون جونگ کوک؟ برای چی با این اسم صدام کرد؟
مثل بچه ها که شب ها کابوس دیده بودن و از بابا و مامانشون می خواستن که پیششون بخوابن دقیقاً همین حس التماسی رو داشتم
ات: عاممم... من... چیزه می خواستم... فقط اومدم اینجا که... (زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی بگم همینجور محوش شده بودو لابد الان پیش خودش چی فکر کرده واااای مه من دارم گند میزنم به همه چی نباید الان اینجوری شم هنوز خیلی زوده)
ات: می تونم امشب رو... امشبو پیش تو بخوابم؟ از رعد و برق می ترسم
نیشخند شیطانی گوشه ی لبش نشست اما این از سر خودشیفتگی نبود می تونستم از اینجا وجود خطر رو حس کنم (منظورش سکته ی سریعتر قلبی از این همه هجم جلال و عظمت کوکیه)
رفت روی تختش دراز کشید بعد به من اشاره کرد که منم بیام منم مثل بچه ها از خدا خواسته اما با خجالت رفتم اون طرف تخت و چسبیدم به لبش اما می تونستم گرمای بدنش رو که هر لحظه داشت دیوونه ترم می کرد رو حس کنم
سعی کردم یکم بیخیال شم تا ذهنم یکم آروم بگیره به خدا هجم این همه جذابیت زیبایی شکوه و جلال و قد و بالای رعنا و... (ایشون دیگه رد دادن) رو نداشتم از توانم خارج بود تصور اینکه کنار یه مرد هات و... روی یه تخت باهاش بخوابی ولی وانمود کنی که اصلا تو اون اتاقت باهاش روی یه تخت نیستی خیلی سخته
تو همین حین که کم کم داشتم پلکام بسته میشدن حس کردم دستاشو دورم حلقه شد و منو از پشت گرفت و چسبوندم به بدنش می تونستم سیکس پک هاشو از پشت حس کنم چقدر برآمده بودن
هربار آروم محکم تر از قبل منو به بدنش فشار می داد و به خودش نزدیک تر می کرد طوری که انگار من و اون از یه بدنیم
پلکام کم کم گرم شدن نمی تونستم تا آخرش بیدار بمونم که چی میشه بخاطر همین پلکام روی هم بسته شدن...
نکنه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد و کاری هم نکردن فقط کنار هم خوابیدن چون ات از رعد و برق می ترسه و این تنها دلیلشه
از زبان ات
حس کردم دارم از شدت خجالت تبدیل به توت فرنگی میشم
جونگ کوک: به چی داری نکته میکنی خانوم جئون جونگ کوک (با یه صدای خیلی دیپ و عمیق)
الان اون چی گفت؟ خانوم جئون جونگ کوک؟ برای چی با این اسم صدام کرد؟
مثل بچه ها که شب ها کابوس دیده بودن و از بابا و مامانشون می خواستن که پیششون بخوابن دقیقاً همین حس التماسی رو داشتم
ات: عاممم... من... چیزه می خواستم... فقط اومدم اینجا که... (زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی بگم همینجور محوش شده بودو لابد الان پیش خودش چی فکر کرده واااای مه من دارم گند میزنم به همه چی نباید الان اینجوری شم هنوز خیلی زوده)
ات: می تونم امشب رو... امشبو پیش تو بخوابم؟ از رعد و برق می ترسم
نیشخند شیطانی گوشه ی لبش نشست اما این از سر خودشیفتگی نبود می تونستم از اینجا وجود خطر رو حس کنم (منظورش سکته ی سریعتر قلبی از این همه هجم جلال و عظمت کوکیه)
رفت روی تختش دراز کشید بعد به من اشاره کرد که منم بیام منم مثل بچه ها از خدا خواسته اما با خجالت رفتم اون طرف تخت و چسبیدم به لبش اما می تونستم گرمای بدنش رو که هر لحظه داشت دیوونه ترم می کرد رو حس کنم
سعی کردم یکم بیخیال شم تا ذهنم یکم آروم بگیره به خدا هجم این همه جذابیت زیبایی شکوه و جلال و قد و بالای رعنا و... (ایشون دیگه رد دادن) رو نداشتم از توانم خارج بود تصور اینکه کنار یه مرد هات و... روی یه تخت باهاش بخوابی ولی وانمود کنی که اصلا تو اون اتاقت باهاش روی یه تخت نیستی خیلی سخته
تو همین حین که کم کم داشتم پلکام بسته میشدن حس کردم دستاشو دورم حلقه شد و منو از پشت گرفت و چسبوندم به بدنش می تونستم سیکس پک هاشو از پشت حس کنم چقدر برآمده بودن
هربار آروم محکم تر از قبل منو به بدنش فشار می داد و به خودش نزدیک تر می کرد طوری که انگار من و اون از یه بدنیم
پلکام کم کم گرم شدن نمی تونستم تا آخرش بیدار بمونم که چی میشه بخاطر همین پلکام روی هم بسته شدن...
نکنه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد و کاری هم نکردن فقط کنار هم خوابیدن چون ات از رعد و برق می ترسه و این تنها دلیلشه
۲۴.۸k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.