𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
مشغول خشک کردن ظرف های خیس در آشپزخونه بود و زیر لب آواز میخوند..... بارون زیبا اما همراه با رعد و برق های وحشتناک میبارید .... خواست ظرف بعدی رو برای خشک کردن برداره که ناگهان همراه رعد و برق صدایی شنید صدای گریه بود ...گریه یه بچه ....دست از کار کشید و به دنبال صدا رفت ....در پشتی عمارت که به اشپزخونه نزدیک بود رو باز کرد ....درست حدس زده بود نوزادی رو دید که از شدت گریه صورتش خیس و قرمز شده وبه خودش میپیچید
حیرت زده شده بود.....خم شد و اونو بغل کرد..حالا که به صورتش دقت کرده بود فهمید که دختره و سعی داشت که نوزاد رو آروم کنه....
جیا: شییییی دختر کوچولو چیزی نیست آروم با... رعد و برق صدای گریه نوزاد رو بیشتر و کار رو برای جیا سخت تر کرد
تصمیم گرفت در رو ببنده و اون رو به داخل ببره...
هر کاری که میکرد آروم نمیگرفت دیگه داشت کلافه میشد میخواست از عصبانیت سرش داد بزنه که خدمتکار یا همون دوست صمیمیش وارد اشپزخونه شد....
لیا:چیشده ؟چخبره ؟این بچه کیه؟
جیا : آروم باش یه نفس بگیر جلوی در بود...
لیا:چییی؟ آخه کدوم آدم احمقی بچه رو ول میکنه !!
جیا:نمیدونم....دارم کلافه میشم...چند دقیقه است گریه اش بند نمیاد.....
لیا: بدش به من...
جیا بچه رو به آرومی به دختر مو بلوند و چشم آبی داد .....اون(لیا)واقعا زیبا بود و موهای فِرِش زیباییش رو چندین برابر میکرد...و علاوه بر زیبایی اخلاق مهربونی هم داشت اما حيف که بد شانس بود ....
لیا و جیا از بچگی مثل دو تا خواهر باهم داخل پرورشگاه بزرگ شدن و تو عمارت جئون به عنوان خدمتکار کار می کنند....
همون لحظه که نوزاد رو بغل کرد...گریه اش بند امد و همینطور زبون دوستش جیا....
جیا:چ..چط..چطوری؟
لیا:نمیدونم خیلی عجیبه...
جیا با لحن عصبی گفت:
جیا:من براش آواز خوندم سعی کردم بخندونمش پوشکشو چک کردم بهش....
دوستش مانع از ادامه دادن حرفش شد...
لیا: شاید از تو خوشش نمیاد (باخنده)
جیا :(عصبی)
لیا نگاهی به نوزاد کرد دختر کوچولو دست های تپل و سفیدش رو به سمت موهای فر و بلند لیا گرفت و کشید ....باعث شد که لیا صورتش از درد جمع بشه اما موجب خنده دختر کوچولو شد....
در همون حین پیرزن مو سفیدی که همیشه لبخند بر لب داشت وارد اشپزخونه شد و با دیدن نوزاد خیلی تعجب کرد....
اجوما: این بچه دیگه کیه؟
لیا و جیا:((بعد از تعریف ماجرا))
اجوما: خب جیا جان یعنی کسی رو اون اطراف ندیدی ؟
جیا: نه هیچکس نبود
اجوما: خب من به یکی از بادیگارد های عمارت میگم که بچه رو به پرورشگاه ببره
جیا:آخه چرااا؟
اجوما: خودت که میدونی نمیشه یه بچه رو داخل این عمارت بزرگ کرد خانم و آقای جئون این اجازه رو نمیدن
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
مشغول خشک کردن ظرف های خیس در آشپزخونه بود و زیر لب آواز میخوند..... بارون زیبا اما همراه با رعد و برق های وحشتناک میبارید .... خواست ظرف بعدی رو برای خشک کردن برداره که ناگهان همراه رعد و برق صدایی شنید صدای گریه بود ...گریه یه بچه ....دست از کار کشید و به دنبال صدا رفت ....در پشتی عمارت که به اشپزخونه نزدیک بود رو باز کرد ....درست حدس زده بود نوزادی رو دید که از شدت گریه صورتش خیس و قرمز شده وبه خودش میپیچید
حیرت زده شده بود.....خم شد و اونو بغل کرد..حالا که به صورتش دقت کرده بود فهمید که دختره و سعی داشت که نوزاد رو آروم کنه....
جیا: شییییی دختر کوچولو چیزی نیست آروم با... رعد و برق صدای گریه نوزاد رو بیشتر و کار رو برای جیا سخت تر کرد
تصمیم گرفت در رو ببنده و اون رو به داخل ببره...
هر کاری که میکرد آروم نمیگرفت دیگه داشت کلافه میشد میخواست از عصبانیت سرش داد بزنه که خدمتکار یا همون دوست صمیمیش وارد اشپزخونه شد....
لیا:چیشده ؟چخبره ؟این بچه کیه؟
جیا : آروم باش یه نفس بگیر جلوی در بود...
لیا:چییی؟ آخه کدوم آدم احمقی بچه رو ول میکنه !!
جیا:نمیدونم....دارم کلافه میشم...چند دقیقه است گریه اش بند نمیاد.....
لیا: بدش به من...
جیا بچه رو به آرومی به دختر مو بلوند و چشم آبی داد .....اون(لیا)واقعا زیبا بود و موهای فِرِش زیباییش رو چندین برابر میکرد...و علاوه بر زیبایی اخلاق مهربونی هم داشت اما حيف که بد شانس بود ....
لیا و جیا از بچگی مثل دو تا خواهر باهم داخل پرورشگاه بزرگ شدن و تو عمارت جئون به عنوان خدمتکار کار می کنند....
همون لحظه که نوزاد رو بغل کرد...گریه اش بند امد و همینطور زبون دوستش جیا....
جیا:چ..چط..چطوری؟
لیا:نمیدونم خیلی عجیبه...
جیا با لحن عصبی گفت:
جیا:من براش آواز خوندم سعی کردم بخندونمش پوشکشو چک کردم بهش....
دوستش مانع از ادامه دادن حرفش شد...
لیا: شاید از تو خوشش نمیاد (باخنده)
جیا :(عصبی)
لیا نگاهی به نوزاد کرد دختر کوچولو دست های تپل و سفیدش رو به سمت موهای فر و بلند لیا گرفت و کشید ....باعث شد که لیا صورتش از درد جمع بشه اما موجب خنده دختر کوچولو شد....
در همون حین پیرزن مو سفیدی که همیشه لبخند بر لب داشت وارد اشپزخونه شد و با دیدن نوزاد خیلی تعجب کرد....
اجوما: این بچه دیگه کیه؟
لیا و جیا:((بعد از تعریف ماجرا))
اجوما: خب جیا جان یعنی کسی رو اون اطراف ندیدی ؟
جیا: نه هیچکس نبود
اجوما: خب من به یکی از بادیگارد های عمارت میگم که بچه رو به پرورشگاه ببره
جیا:آخه چرااا؟
اجوما: خودت که میدونی نمیشه یه بچه رو داخل این عمارت بزرگ کرد خانم و آقای جئون این اجازه رو نمیدن
۹.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.