part¹0
part¹0
¹hour later
بدون در زدن وارد اتاق کار پدرم شدم و درو بستم،به اطراف اتاق نگاهی انداختم...رو مبل نشستم منتظر پدرم شدم،در کسری از دقیقه پدرم از تو اتاقک مخفیش که گوشه اتاق بود خارج شد و اومد بیرون،با دیدن من هین بلند کشید و با خشم نگاهم کرد
&نباید خبر بدی که قراره بیای؟
+الان اینا مهم نیست!
با کلافگی همیشگی که داشت به سمت میز کارش رفت و مشغول کنار زدن برگه های رو میزش شد
&گوش میدم!
+اون خیلی خطرناکه!
&کی؟*مشغول
+جئون جونگ کوک!*عصبی
+هیچ خطری تهدیدش نمیکنه حتی پدرش هم نمیتونه در برابرش چیزی بگه!
&پس فکر کردی برای چی تو رو فرستادم؟..تو بودی که دوتا سلسله کشور رو به خاک و خون کشیدی اونم به خاطر مادرت پس این دیگه زیاد مشکل نیست!
دستم رو داخل موهام بردم و مرتب کردم ،خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم ،ناگهان به سمتم اومد و برگه ای بهم داد
&ماموریت جدیدت!
+چی؟...من همین الانش هم تو ماموریتم!
& کار رو از مسائل شخصی باید جدا کرد!
+تو خیلی خودخواهی میدونی؟...من قبول نمیکنم
&پرونده مواد مخدره!
با شنیدن کلمه ی مواد مخدر خشمی تو وجودم شکل گرفت
+کی؟
&امشب!
+چی*با خنده
+حس نمیکنی خیلی زود بهم خبر دادی*با کنایه و تیکه
&مکانش نزدیکه و ساعت ³معاملات مخدر اتفاق شروع میشه مشکلی پیش نمیاد
+به شوهر عزیزم چی بگم؟*جدی
& قرص خواب آور بهش بده!
دستام رو روی دو تا شقیقه هام قرار دادم و سرم رو انداختم پایین
¹¹/²⁴pm_اتمام ویو ات
صدای چرخیدن کلید در داخل در توی خونه پیجید؛دختر هم توقع نداشت باصدای چرخوندن کلید کسی بیاد به استقبالش،وارد خونه ای که در تاریکی غرق بود شد؛صدا های نامفهوم و گنگی تو خونه پیچیده بود، حضور شخصی در تاریکی برای دختر به طور کامل مشخص و واضح بود پس چراغ ها رو روشن کرد که با یونا مواجه شد
+تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا:به تو چه؟
ات نفس عمیقی سر داد و ادامه داد: کوک کجاست؟
یونا:در حال وقت گذروندن با سنا*اشاره به طبقه بالا و پوزخند؛ات بدون گفتن چیزی با ارامش کامل به سمت پله ها و در نهایت طبقه دوم رفت،با هر قدمی که به سمت اتاق خواب مشترکشون برمیداشت صداها بیشتر میشد اما برای دختر اهمیتی نداشت؛مستقیم وارد اتاق مشترکشون شد و رو تخت ولو شد،کوک و سنا داخل اتاق بغلی در حال وقت گذروندن بودن و صداشون آرامشی که ات از صبح دنبال میگشت رو بهم میزد
¹hour later
بدون در زدن وارد اتاق کار پدرم شدم و درو بستم،به اطراف اتاق نگاهی انداختم...رو مبل نشستم منتظر پدرم شدم،در کسری از دقیقه پدرم از تو اتاقک مخفیش که گوشه اتاق بود خارج شد و اومد بیرون،با دیدن من هین بلند کشید و با خشم نگاهم کرد
&نباید خبر بدی که قراره بیای؟
+الان اینا مهم نیست!
با کلافگی همیشگی که داشت به سمت میز کارش رفت و مشغول کنار زدن برگه های رو میزش شد
&گوش میدم!
+اون خیلی خطرناکه!
&کی؟*مشغول
+جئون جونگ کوک!*عصبی
+هیچ خطری تهدیدش نمیکنه حتی پدرش هم نمیتونه در برابرش چیزی بگه!
&پس فکر کردی برای چی تو رو فرستادم؟..تو بودی که دوتا سلسله کشور رو به خاک و خون کشیدی اونم به خاطر مادرت پس این دیگه زیاد مشکل نیست!
دستم رو داخل موهام بردم و مرتب کردم ،خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم ،ناگهان به سمتم اومد و برگه ای بهم داد
&ماموریت جدیدت!
+چی؟...من همین الانش هم تو ماموریتم!
& کار رو از مسائل شخصی باید جدا کرد!
+تو خیلی خودخواهی میدونی؟...من قبول نمیکنم
&پرونده مواد مخدره!
با شنیدن کلمه ی مواد مخدر خشمی تو وجودم شکل گرفت
+کی؟
&امشب!
+چی*با خنده
+حس نمیکنی خیلی زود بهم خبر دادی*با کنایه و تیکه
&مکانش نزدیکه و ساعت ³معاملات مخدر اتفاق شروع میشه مشکلی پیش نمیاد
+به شوهر عزیزم چی بگم؟*جدی
& قرص خواب آور بهش بده!
دستام رو روی دو تا شقیقه هام قرار دادم و سرم رو انداختم پایین
¹¹/²⁴pm_اتمام ویو ات
صدای چرخیدن کلید در داخل در توی خونه پیجید؛دختر هم توقع نداشت باصدای چرخوندن کلید کسی بیاد به استقبالش،وارد خونه ای که در تاریکی غرق بود شد؛صدا های نامفهوم و گنگی تو خونه پیچیده بود، حضور شخصی در تاریکی برای دختر به طور کامل مشخص و واضح بود پس چراغ ها رو روشن کرد که با یونا مواجه شد
+تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا:به تو چه؟
ات نفس عمیقی سر داد و ادامه داد: کوک کجاست؟
یونا:در حال وقت گذروندن با سنا*اشاره به طبقه بالا و پوزخند؛ات بدون گفتن چیزی با ارامش کامل به سمت پله ها و در نهایت طبقه دوم رفت،با هر قدمی که به سمت اتاق خواب مشترکشون برمیداشت صداها بیشتر میشد اما برای دختر اهمیتی نداشت؛مستقیم وارد اتاق مشترکشون شد و رو تخت ولو شد،کوک و سنا داخل اتاق بغلی در حال وقت گذروندن بودن و صداشون آرامشی که ات از صبح دنبال میگشت رو بهم میزد
۱۳.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.