پرنیا رمان عشق ابدی من پارت یازدهم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_یازدهم
رفتم یکم خونه رو تمیز کردم و بعدش مشغول پختن ناهار شدم که در زدن مامان کلید داشت
از پنجره نگاه کردم وای حسین بود گوش هام داغ شد سریع رفتم گوشیمو روشن کردم
و شمارشو گرفتم
وقتی جواب داد به گریه افتادم
گفتم تو رو خدا از اینجا برو دنبال شر نباش الان مامان بابام میان
گفت گوشیتو خاموش نکنی بیا تلگرام
گفتم باشه فقط برو گوشی رو قطع کرد و صدای روشن کردن موتور اومد از پنجره نگاه کردم
نمیدونم ترس از این بود که امیر یا بابا بفهمه.که جواب تلفنهاشو دادم یا ترس از این بود ک خودشو بکشه یا دلم واسش سوخت
هرچی بود باعث شد قبول کنم به قول خودش بشم انگیزه تا مواد رو ترک کنه
دو هفته گذشت و هر روز میگفت از فلان تاریخ دیگه مواد مصرف نمیکنم و هر بار میزد زیر حرفش
پشیمون شدم از کاری که کردم یه شب بهونه اوردم که شارژ ندارم و جوابشو ندادم
که زنگ زد اگه گوشیو جواب نمیدادم مطمئن بودم میاد دم در خونه جواب دادم گفتم بله گفت بیا تو حیاطتون سمتی که درخت انگور هست واست شارژ خریدم بیا بگیر زووود
اون شب هم با کلی ترس رفتم تو حیاط و یه بسته پاستیل و چند تا شارژ از رو دیوار واسم انداخت و بعدم پیام داد دخترا پاستیل دوست دارن
هر بهونه ای میاوردم قبول نمیکرد که اون رابطه اشتباه رو تموم کنم
کم کم داشت گیر میداد که باهاش برم بیرون
یبار وقتی داشتم از خونه عموم برمیگشتم دم در خونشون دیدمش
اروم پشت سرم راه افتاد تو کوچه که رسیدم برگشتم گفتم چرا دنبال من راه افتادی
یهو نمیدونم میثاق از کجا پیداش شد از ماشین پیاده شد و اومد گفت حسین چی شده
وقتی دید جواب نمیده به من گفت خانوم چیزی شده مزاحم
حسین زد تو دهنش و گفت خفه شو میثاق باهم دعواشون شد و من از ترسم باز فرار کردم دیگه از حسین خبری نشد فردا شبش امیر موقع شام گفت چند تا بچه ها حسین و داداشش رو کتک زدن از خونه فلانی هم دزدی شده کار همیناس
بابا گفت اونا رو خدا زده یهو یه چیزیشون میشه ووال گردن دوستات میشن
امیر سکوت کرد یهو نگام کرد و گفت میثاق امروز گفت دیروز حسین مزاحمت شده بود
عصبی گفتم نه پسره بیچاره کار ب من نداشت اون پسر عمو عوضیش یهو اومد از ماشینش پیاده شد گرفت حسین رو زد
امیر گفت اولا تو غلط کردی تنها تو محله پاشدی دور افتادی دوما اصلا خوشم نمیاد اسم اون معتاد رو به زبونت بیاری
بابا امیر رو دعوا کرد و گفت با خواهرت درست حرف بزن
تند تند ظرفها رو شستم و دویدم تو اتاقم هرچی به حسین زنگ میزدم جواب نمیداد
داشتم دیوونه میشدم
به خاله زهرا هم زنگ زدم اونم جواب نمیداد
رفتم یکم خونه رو تمیز کردم و بعدش مشغول پختن ناهار شدم که در زدن مامان کلید داشت
از پنجره نگاه کردم وای حسین بود گوش هام داغ شد سریع رفتم گوشیمو روشن کردم
و شمارشو گرفتم
وقتی جواب داد به گریه افتادم
گفتم تو رو خدا از اینجا برو دنبال شر نباش الان مامان بابام میان
گفت گوشیتو خاموش نکنی بیا تلگرام
گفتم باشه فقط برو گوشی رو قطع کرد و صدای روشن کردن موتور اومد از پنجره نگاه کردم
نمیدونم ترس از این بود که امیر یا بابا بفهمه.که جواب تلفنهاشو دادم یا ترس از این بود ک خودشو بکشه یا دلم واسش سوخت
هرچی بود باعث شد قبول کنم به قول خودش بشم انگیزه تا مواد رو ترک کنه
دو هفته گذشت و هر روز میگفت از فلان تاریخ دیگه مواد مصرف نمیکنم و هر بار میزد زیر حرفش
پشیمون شدم از کاری که کردم یه شب بهونه اوردم که شارژ ندارم و جوابشو ندادم
که زنگ زد اگه گوشیو جواب نمیدادم مطمئن بودم میاد دم در خونه جواب دادم گفتم بله گفت بیا تو حیاطتون سمتی که درخت انگور هست واست شارژ خریدم بیا بگیر زووود
اون شب هم با کلی ترس رفتم تو حیاط و یه بسته پاستیل و چند تا شارژ از رو دیوار واسم انداخت و بعدم پیام داد دخترا پاستیل دوست دارن
هر بهونه ای میاوردم قبول نمیکرد که اون رابطه اشتباه رو تموم کنم
کم کم داشت گیر میداد که باهاش برم بیرون
یبار وقتی داشتم از خونه عموم برمیگشتم دم در خونشون دیدمش
اروم پشت سرم راه افتاد تو کوچه که رسیدم برگشتم گفتم چرا دنبال من راه افتادی
یهو نمیدونم میثاق از کجا پیداش شد از ماشین پیاده شد و اومد گفت حسین چی شده
وقتی دید جواب نمیده به من گفت خانوم چیزی شده مزاحم
حسین زد تو دهنش و گفت خفه شو میثاق باهم دعواشون شد و من از ترسم باز فرار کردم دیگه از حسین خبری نشد فردا شبش امیر موقع شام گفت چند تا بچه ها حسین و داداشش رو کتک زدن از خونه فلانی هم دزدی شده کار همیناس
بابا گفت اونا رو خدا زده یهو یه چیزیشون میشه ووال گردن دوستات میشن
امیر سکوت کرد یهو نگام کرد و گفت میثاق امروز گفت دیروز حسین مزاحمت شده بود
عصبی گفتم نه پسره بیچاره کار ب من نداشت اون پسر عمو عوضیش یهو اومد از ماشینش پیاده شد گرفت حسین رو زد
امیر گفت اولا تو غلط کردی تنها تو محله پاشدی دور افتادی دوما اصلا خوشم نمیاد اسم اون معتاد رو به زبونت بیاری
بابا امیر رو دعوا کرد و گفت با خواهرت درست حرف بزن
تند تند ظرفها رو شستم و دویدم تو اتاقم هرچی به حسین زنگ میزدم جواب نمیداد
داشتم دیوونه میشدم
به خاله زهرا هم زنگ زدم اونم جواب نمیداد
۱۳.۲k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.