فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۳۳
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۳۳
جانگ کوک_چی؟کی؟من؟نه بابا!فقط چیز شد...اومدم ببینم بیدار شدی یا نه...!!!،لبخند زدم و جعبه بیسکوییت و گرفتم جلوش_صبونه خوردی؟!،جانگ کوک_خیلی وقته!،و یکی از بیسکوییتا رو برداشت جانگ کوک_تو خواب چیکار میکنی؟!!،گیج نگاش کردم ک خندید و با چشاش ب موهام اشاره کرد جانگ کوک_بیا بریم تو اتاق!،_چ چرا؟؟؟،دستمو گرفت و وارد اتاقم کرد و بی معتلی درو بست...سریع رفت سمت کوله پشتیم و توشو گشت!_چیزی میخوای کوک؟؟!،با افتخار شونه و کش مویی ک پیدا کرده بود و بالا گرفت و اومد سمتم جانگ کوک_بالاخره پیداشون کردم...خببب....بشین...باید موهاتو شونه کنم!!!،_کوک...خودم بلدم!،جانگ کوک_من ک نگفتم چون بلد نیستی من واست میبندم!فقط میخوام ی بار امتحانش کنم!،لبخند زدم و پشت بهش نشستم و اونم با ذوق شروع کرد ب شونه کردن اونقدر اروم و با حوصله شونه میکرد ک نزدیک بود خوابم ببره!بالاخره کارش تموم شد و اینه رو داد دستم...جانگ کوک_فک نمیکردم انقد خوب و مرتب واست ببندمشون!...من دیگه کیَم بابا!لامصبم از هر تار موم ی هنر میباره!!!،خندیدم...اون واقعا خوب انجامش داده بود هیچکدوم از تارای موم از کش در نرفته بودن و همه شون ی دست دم اسبی شده بودن!_ممنون،ی چشمک زد و بالاخره با هم از اتاق خارج شدیم...
به حال رسیدیم و پسرا رو تو عمق خواب تماشا کردیم!پای سوکجین رو شکم یونگی بود و یونگی هم موهای تهیونگ و گرفته بود!جیمین بنده خدا ک ی گوشه تو پتوش قایم شده بود و نامجونم بالشتای همه رو از جمله هوسوک بدبخت و قاپیده بود تو بغل خودش!!!بیچاره هوسوک رو پتوی نامجون خوابیده:/!جانگ کوک اومد در گوشم و اروم گفت_ی نقشه دارم میکو...!!!،از نقشه اش خوشم اومد!اهریمنی بود:|رفتیم موشای ژله ای سیاهشو از اتاقش اوردیم و اروم رو پسرا گذاشتیمشون!!!جانگ کوک_خبببب...وقتشه!،و ی اهنگ با صدای بلند از گوشیش پخش کرد ک داد جین در اومد سوکجین_ااااه یکی اونو ببندهههه...ای ماااامااااان،چشاشو باز کرد و با دیدن موش پلاستیکی ک رو سینه اش بود داد زد سوکجین_ممممممممممووووووووووووووششششششششش!!!، بقیه سریع از خواب پریدن و با دیدن موشا جیغ و داد کردن و در نهایت با هم بر خورد کردن ولی ب زور رفتن بیرون خونه!!!من و جانگ کوک ک تو اشپز خونه داشتیم از خنده میرفتیم تو یخچال خودمونو جمع کردیم و سعی کردیم بدون خنده و با استرس بریم پیش بچه ها تا سر کارشون بزاریم!...رفتیم بیرونه خونه تو بالکن ک ی مبلمان راحت توش بود و کفش چوبی بود...پسرا رو مبلا ولو شده بودن و سعی میکردن نفس بکشن!ب زور خنده مو نگه داشتم و گفتم_چی شده؟؟؟،
حمااایتتتت♡
جانگ کوک_چی؟کی؟من؟نه بابا!فقط چیز شد...اومدم ببینم بیدار شدی یا نه...!!!،لبخند زدم و جعبه بیسکوییت و گرفتم جلوش_صبونه خوردی؟!،جانگ کوک_خیلی وقته!،و یکی از بیسکوییتا رو برداشت جانگ کوک_تو خواب چیکار میکنی؟!!،گیج نگاش کردم ک خندید و با چشاش ب موهام اشاره کرد جانگ کوک_بیا بریم تو اتاق!،_چ چرا؟؟؟،دستمو گرفت و وارد اتاقم کرد و بی معتلی درو بست...سریع رفت سمت کوله پشتیم و توشو گشت!_چیزی میخوای کوک؟؟!،با افتخار شونه و کش مویی ک پیدا کرده بود و بالا گرفت و اومد سمتم جانگ کوک_بالاخره پیداشون کردم...خببب....بشین...باید موهاتو شونه کنم!!!،_کوک...خودم بلدم!،جانگ کوک_من ک نگفتم چون بلد نیستی من واست میبندم!فقط میخوام ی بار امتحانش کنم!،لبخند زدم و پشت بهش نشستم و اونم با ذوق شروع کرد ب شونه کردن اونقدر اروم و با حوصله شونه میکرد ک نزدیک بود خوابم ببره!بالاخره کارش تموم شد و اینه رو داد دستم...جانگ کوک_فک نمیکردم انقد خوب و مرتب واست ببندمشون!...من دیگه کیَم بابا!لامصبم از هر تار موم ی هنر میباره!!!،خندیدم...اون واقعا خوب انجامش داده بود هیچکدوم از تارای موم از کش در نرفته بودن و همه شون ی دست دم اسبی شده بودن!_ممنون،ی چشمک زد و بالاخره با هم از اتاق خارج شدیم...
به حال رسیدیم و پسرا رو تو عمق خواب تماشا کردیم!پای سوکجین رو شکم یونگی بود و یونگی هم موهای تهیونگ و گرفته بود!جیمین بنده خدا ک ی گوشه تو پتوش قایم شده بود و نامجونم بالشتای همه رو از جمله هوسوک بدبخت و قاپیده بود تو بغل خودش!!!بیچاره هوسوک رو پتوی نامجون خوابیده:/!جانگ کوک اومد در گوشم و اروم گفت_ی نقشه دارم میکو...!!!،از نقشه اش خوشم اومد!اهریمنی بود:|رفتیم موشای ژله ای سیاهشو از اتاقش اوردیم و اروم رو پسرا گذاشتیمشون!!!جانگ کوک_خبببب...وقتشه!،و ی اهنگ با صدای بلند از گوشیش پخش کرد ک داد جین در اومد سوکجین_ااااه یکی اونو ببندهههه...ای ماااامااااان،چشاشو باز کرد و با دیدن موش پلاستیکی ک رو سینه اش بود داد زد سوکجین_ممممممممممووووووووووووووششششششششش!!!، بقیه سریع از خواب پریدن و با دیدن موشا جیغ و داد کردن و در نهایت با هم بر خورد کردن ولی ب زور رفتن بیرون خونه!!!من و جانگ کوک ک تو اشپز خونه داشتیم از خنده میرفتیم تو یخچال خودمونو جمع کردیم و سعی کردیم بدون خنده و با استرس بریم پیش بچه ها تا سر کارشون بزاریم!...رفتیم بیرونه خونه تو بالکن ک ی مبلمان راحت توش بود و کفش چوبی بود...پسرا رو مبلا ولو شده بودن و سعی میکردن نفس بکشن!ب زور خنده مو نگه داشتم و گفتم_چی شده؟؟؟،
حمااایتتتت♡
۶.۵k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.