دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_8۳
درحالی که با بند ساعتش ور می‌رفت و غرغر زیر می‌کرد وارد آشپزخونه شد.

دستش و گرفت سمتم و بی‌حوصله گفت:
_بیا این لامصبو ببند.

با تردید نگاهی بهش انداختم و تنها گفتم:
_چشم.
دوست نداشتم با سرپیچی کردن رو اعصابش راه برم، اینجور که معلوم بود امروز بدجور خطری بود و منه بدبخت شوهر مرده باید حواسم به تک تک کارام می‌بود تا ترکش‌هاش به سمتم گرفته نشه...

بدون اینکه دستم با دستش برخوردی داشته باشه بند ساعتش رو بستم و گوشه‌ای ایستادم!

صداش بدون ذره‌ای نرمش بلند شد.
_مثل عجل بالا سر من نباش، یا گمشو تو اتاقت یا بیا بشین یه چیزی کوفت کن.

بینیم چین دادم، مرتیکه بی‌ادب بد دهن؛
مثل اینکه اعصاب اتصالیش رو ادبش هم تأثیر گذاشته بود...
علاقه‌ای به نشستن پیش این دیلاق اخمو رو نداشتم، بنابراین بدون گفتن هیچ حرفی راه اتاق رو در پیش گرفتم.

وارد اتاق شدم ولی در رو باز گذاشتم تا چیزی گفت به گوشم برسه.
پوفی کشیدم سرم از بی‌خوابی داشت می‌ترکید...
لبه تخت نشستم و سرم رو بین دستام فشردم، دلم یه خواب طولانی و با آرامش می‌خواست، خوابی دور از این همه دغدغه واسه این زندگی نکبتی.

با شنیدن صداش با خستگی سرم رو بلند کردم.
_واسه ظهر ماهی درست کن.
این چرا مثل زن‌های حامله هر روز یه چی هوس میکرد؟

خسته پلکی زدم و گفتم:
_باشه.
جدیداً دیگه به چشم گفتن و ارباب و ... خیلی گیر نمی‌داد و کمی خیالم راحت شده بود‌ که میشه تحملش کرد.

با تردید نیم‌ نگاهی به صورت خسته و گرفته‌ام انداخت ، ولی بدون گفتن هیچ حرفی رفت...

ذره‌ای ناراحت نشدم، توقع هیچ نگرانی‌ای از طرفش نداشتم، دیانا واسه کی مهم بود که این دومی‌اش باشه؟
دیدگاه ها (۲۴)

دلبر کوچولو• #پارت_8۴ آروم رو تخت خزیدم و مثل افسرده‌ها به د...

دلبر کوچولو• #پارت_85 وارد اتاقک آسانسور شدم و دکمه پارکینگ ...

دلبر کوچولو• #پارت_82 در اتاق و قفل کردم و بدون عوض کردن لبا...

دلبر کوچولو• #پارت_81 حرصی از زورگویی‌هاش داد زدم:_بابا من گ...

فیک عشق وحشی قسمت اول

#رئیس پدرم#PART_12گفته بود اگه از این در برم بیرون دیگه رضای...

black flower(p,302)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط