همون لحظه صدای تقه در بلند شد
همون لحظه صدای تقه در بلند شد
هجین رفت درو باز کرد...جیمین بود...هجین یه چیزی بهش گفت ودوتایی اومدن داخل...
جیمین اومد جلوم نشست
+رائل چیشده.؟..باید وقتی از خونه میومدی بیرون به من میگفتی
_که منوتحویل ته بدی؟
+من اگه بدونم اون مقصره هیچوقت همچین کارینمیکنم...
روکرد سمت هجین
+تو بگو چیشده
هجین همه چیو براش تعریف کرد
+ببین قبولدارم ته بعضیوقتا خیلی تند میشه...اما دست خودش نیست...زود عصبی میشه اما دو دقیقه بعد یادش میره
_من دیگه نمیخوام ببینمش
+فکر میکنی اگه ازش دور باشی به نفعته.؟
سرمو تکون دادم
لبخند زد
+منم به نظرت احترام میزارم و بهت قول میدم بهش چیزینگم...
_ممنون...
از جاش پاشد و روکرد سمت هجین
+عشقم من دیگه میرم
هجین با خجالت لباشو گاز گرفت
جیمین که هول شده بود سرشو خم کرد و رفت بیرون و درو بست...
.............................
+رائل همین الان جیمین زنگ زد...میگه ته رفته کره...فکر کرده توعم رفتی...
_الان باید چیکار کنم؟
+نگران هیچی نباش تو..منتظر میمونیم جیمین بیاد...
سرمو تکون دادم ونشستم لبه تخت
برام سخت بود ولی باید انجامش میدادم...بلاخره اونم باید قدر منومیدونست
.............................
5ماه بعد:
سورا دویید سمتم...
+ چیشد رائل؟
برگه ازمایشو انداختم جلو پاش و با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:
_جوابش...مثبت بود...
سورا شروع کرد به جیغ جیغ کردن و محکم بغلم کرد
+واااااییییی مامانننن رائللللللل
و دست کشید روشکمم...پسش زدم و اروم اروم رفتم نشستم رو مبل... احساس میکردم مردم...
+من ۵ ماهه میگم برو ازمایش بده...همشششش مقاومت میکنی...دیدی گفتمممم؟ باید به هجین و یه جی هم بگم...فردا باید بیان تایلند
_سورا لطفا به کسی چیزی نگو...
+چرا؟
_چون من نمیخوام نگهش دارم
+چی؟
_من این بچه رو نمیخوام....
+خفه شو رائل...این حرفت یعنی چی؟
با بغض گفتم:
_نمیخوام بچه م بدون پدر بزرگ شه...چونخودم درک کردم میدونم چقدر سخته...
نشست کنارم وبغلم کرد
+بهت قول میدم اینقد دورشو شلوغ کنیم که اصلا نبود باباشو حس نکنه...
_نبود پدر همیشه حس میشه...
+رائل ۵ماه این بچه رو نگه داشتی...چطور دلت میاد؟
با گریه مشت میزدم به شکمم که سورا دستموگرفت
_مشکلللل اینجاسستتتت دلم نمیادددد وگرنه تا الان از شرش خلاص میشدممممم کاش همون اول که حالت تهوع گرفتم میرفتم این ازمایش کوفتیو میدادممممم که همون موقع همه چیو تموم میکردم...
+رائل اینجوری نگوووو
و سرشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت:
+کوچولوی خاله...گربهکوچولوی من...اصلا به حرفای مامانت توجه نکنیا...مامانت دیوونس...
و شروع کرد به ادا در اوردن...
از کاراش خندم گرفت...اروم زدم توسرش
هجین رفت درو باز کرد...جیمین بود...هجین یه چیزی بهش گفت ودوتایی اومدن داخل...
جیمین اومد جلوم نشست
+رائل چیشده.؟..باید وقتی از خونه میومدی بیرون به من میگفتی
_که منوتحویل ته بدی؟
+من اگه بدونم اون مقصره هیچوقت همچین کارینمیکنم...
روکرد سمت هجین
+تو بگو چیشده
هجین همه چیو براش تعریف کرد
+ببین قبولدارم ته بعضیوقتا خیلی تند میشه...اما دست خودش نیست...زود عصبی میشه اما دو دقیقه بعد یادش میره
_من دیگه نمیخوام ببینمش
+فکر میکنی اگه ازش دور باشی به نفعته.؟
سرمو تکون دادم
لبخند زد
+منم به نظرت احترام میزارم و بهت قول میدم بهش چیزینگم...
_ممنون...
از جاش پاشد و روکرد سمت هجین
+عشقم من دیگه میرم
هجین با خجالت لباشو گاز گرفت
جیمین که هول شده بود سرشو خم کرد و رفت بیرون و درو بست...
.............................
+رائل همین الان جیمین زنگ زد...میگه ته رفته کره...فکر کرده توعم رفتی...
_الان باید چیکار کنم؟
+نگران هیچی نباش تو..منتظر میمونیم جیمین بیاد...
سرمو تکون دادم ونشستم لبه تخت
برام سخت بود ولی باید انجامش میدادم...بلاخره اونم باید قدر منومیدونست
.............................
5ماه بعد:
سورا دویید سمتم...
+ چیشد رائل؟
برگه ازمایشو انداختم جلو پاش و با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:
_جوابش...مثبت بود...
سورا شروع کرد به جیغ جیغ کردن و محکم بغلم کرد
+واااااییییی مامانننن رائللللللل
و دست کشید روشکمم...پسش زدم و اروم اروم رفتم نشستم رو مبل... احساس میکردم مردم...
+من ۵ ماهه میگم برو ازمایش بده...همشششش مقاومت میکنی...دیدی گفتمممم؟ باید به هجین و یه جی هم بگم...فردا باید بیان تایلند
_سورا لطفا به کسی چیزی نگو...
+چرا؟
_چون من نمیخوام نگهش دارم
+چی؟
_من این بچه رو نمیخوام....
+خفه شو رائل...این حرفت یعنی چی؟
با بغض گفتم:
_نمیخوام بچه م بدون پدر بزرگ شه...چونخودم درک کردم میدونم چقدر سخته...
نشست کنارم وبغلم کرد
+بهت قول میدم اینقد دورشو شلوغ کنیم که اصلا نبود باباشو حس نکنه...
_نبود پدر همیشه حس میشه...
+رائل ۵ماه این بچه رو نگه داشتی...چطور دلت میاد؟
با گریه مشت میزدم به شکمم که سورا دستموگرفت
_مشکلللل اینجاسستتتت دلم نمیادددد وگرنه تا الان از شرش خلاص میشدممممم کاش همون اول که حالت تهوع گرفتم میرفتم این ازمایش کوفتیو میدادممممم که همون موقع همه چیو تموم میکردم...
+رائل اینجوری نگوووو
و سرشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت:
+کوچولوی خاله...گربهکوچولوی من...اصلا به حرفای مامانت توجه نکنیا...مامانت دیوونس...
و شروع کرد به ادا در اوردن...
از کاراش خندم گرفت...اروم زدم توسرش
۶.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.