دیوونه شدی

_دیوونه شدی؟
+اره دیوونه شدمممم
_میگم...میشه یکم از اون شیرینیه که دیروزی گرفتیمو برام بیاری؟
مثل فنر از جاش پاشد
+چشم قربان...شما امر بفرمایید
و رفت توی اشپز‌خونه و‌چند دقیقه بعد با بشقاب شیرینی اومد سمتم و یدونه گذاشت دهنم...
+رائل هیچ‌غذایی دلت نمیخواد برات درست کنم؟
_ نه الان اصلا اشتها ندارم...
+ نه تو الان باید خوب غذا بخوری...کوچولومون باید تول به دنیا بیاد...راستی معلوم نیست دختره یا پسر؟
_فردا باید برم سونوگرافی...معلوم میشه
+منم باهات میام...از این به بعد منم باید باهات باشم...به کمک بیشتر نیاز داری...سرکارم من جات شیفت وایمیسم...
_اونجوری نمیشه که سورا...تو الانشم بخاطر من زندگیت بهم ریخته...نمیتونم بدترش کنم
+ نه اصلا بهم نریخته...توعم فقط روی سلامتیت تمرکز کن من بچه خوشگل میخوام...
یهو گوشیش زنگ خورد
+عه هجینه
و جواب داد
+ هجین هجین...یه خبر خوب دارم برات.
بعد با جیغ گفت:
+دااااریییییی خاله میشیییییییی...جواب ازمایش رائل اومد مثبت بوددددددد
صدای جیغ هجین از پشت گوشی واضح میومد
از جام پاشدم رفتم تو اتاقم و‌رو‌تختم دراز کشیدم...
واقعا چرا من باید اینقد سختی بکشم؟
دلیلش چیه؟ من یادم نمیاد به کسی بدی کرده باشم...
دستمو روی شکمم‌گذاشتم...یهو صداش پخش شد تو ذهنم
(+دلم میخواد یه دختر داشته باشم یه پسر و‌دخترم کاملا شبیه مامانش باشه)
دستمو روی قلبم گذاشتم...تازگیا وقتی بهش فکر میکردم قلب درد میگرفتم... نمیتونستم گریه کنم...ازش برام خبر میاوردن میگفتن لاغر شده...خوب‌نمیخوابه...همه جارو دنبالم گشته...
دلم خیلی براش تنگ شده بود...اما فکر میکردم دوری به نفع هر دومونه...
سورا اومد تو اتاق
+رائل هوسوک اومده...من میرم بیرون...اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن و‌خوب استراحت کن
_خوش‌بگذره
اومد سمتم و‌پیشونیمو بوسید و رفت...هوسوک بخاطر سورا ماهی دوسه بار‌میومد تایلند که ببینتش...هوسوک‌و‌جیمین خیلی هوامو‌داشتن...اصلا فکر نمیکردم جیمین بتونه رازدار باشه اما به هیچکی نگفته بود اینجا زندگی میکنم...
یهو‌حس کردم بچه داره تو‌شکمم می‌چرخه...
_مثل بابات شیطونیا...

#صدای_تو
#p59
دیدگاه ها (۳۰)

لبخند زدم و دستمو کشیدم رو شکمم...اگه قول‌میدی شبیه بابات شی...

دم در منتظر موندم که هجین و یه جی بیان بالا...هجین اومد بالا...

همون لحظه صدای تقه در بلند شدهجین رفت درو باز کرد...جیمین بو...

رفتم تو‌ی به کوچه و نشستم زمیندستمو روی قلبم گذاشتم...هنوز ح...

ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت و باهات دوست نمیشدم که الان به این ف...

{مافیای من}{پارت ۴}داشتن حرف میزدن که یهو جیهوپ اومد داخل ☆ر...

پارت ۸۹ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط