set me free
#set_me_free
#پارت_32
جیمین
چشمام رو باز کرد
اومدم بچرخم که در.د عجیبی توی بدنم پیچید
نا.له ی خفیفی کردم که صدای مامان رو شنیدم
: جیمین به هوش اومدی؟
صداش .... معلوم بود گریه کرده
میلرزید صداش
اومد بالای سرم چشماش کاسه خو.ن شده بود : جیمینا چرا اینکار رو کردی؟
دستش رو روی دستم کشید : چجور دلت میاد دستای به این خوشگلی رو اینجوری بکنی
روم رو ازش برگردوندم
ازش ناراحت بودم
به جای من تصمیم گرفته بود
: جیمینا من من معذرت میخوام به من رو نگاه کن!
با صدایی که به خاطر بغض میلرزید گفتم : از اینجا برو
: جیمین من
: گفتم از اینجا برو!
دیگ حرفی نزد
یهو صدای گریه و پا اومد
برگشتم در بسته شد رفته بود
نباید اینجوری رفتار کنم باهاش ولی مگه میشد
اروم بلند شدم
دستام باند پیچی شده بود
آروم بازش کردم
دستم پاره پاره بود و پر از بخ.یه
چرا هنوز زندم؟ چجوری اصلا؟؟؟
گوله های اشکم دوباره سرازیر شد
در باز شد و اون مرده که بازپرس بود اومد داخل
با دیدن دستم یه لحظه ایستاد
بعد فوری اومد و رو به روم نشست
: خوب خوبی؟
فقط نگاهش کردم که ادامه داد: خوب دیروز از هوش رفتی نشد کامل بکنم پرونده رو بفرستم بره
بازم فقط نگاهش کردم
: خوب نمیخوایی به کارهایی که کردی اعتراف کنی؟
بازم نگاهش کردم اما با غم با کار هایی که جسمم کرده بود ولی من نکرده بودم! بابد گردن بگیرم تمام کار هایی که نکردم رو
با بغض گفتم : اعتراف میکنم کار من بوده
قطره اش.کم چکید که فوری با دستم جمش کردم
گفتم : من شما رو نمیشناسم
:آقای کیم میتونی صدام کنی
: آقای کیم میشه فقط یه بار بذارین میا رو ببینم؟
: آره حتما
بلند شد و گفت : توی داد.گاه میتونین هم رو ببینین
و رفت
دوباره اتاق پر از سکوت شد
یاد حرف اون پیشگو افتادم : دنبال گذشتت نرو
ای کاش نمیرفتم الان با سویون کنار هم بودیم
دراز کشیدم تنها کاری که میتونستم بکنم همین بود
: * از تکه های پازلی که چیده بودم یک آیینه درست شده بود ، آیینه ای که تصویر خوردم رو نشون میداد .....*
ادامه دارد......
`
#پارت_32
جیمین
چشمام رو باز کرد
اومدم بچرخم که در.د عجیبی توی بدنم پیچید
نا.له ی خفیفی کردم که صدای مامان رو شنیدم
: جیمین به هوش اومدی؟
صداش .... معلوم بود گریه کرده
میلرزید صداش
اومد بالای سرم چشماش کاسه خو.ن شده بود : جیمینا چرا اینکار رو کردی؟
دستش رو روی دستم کشید : چجور دلت میاد دستای به این خوشگلی رو اینجوری بکنی
روم رو ازش برگردوندم
ازش ناراحت بودم
به جای من تصمیم گرفته بود
: جیمینا من من معذرت میخوام به من رو نگاه کن!
با صدایی که به خاطر بغض میلرزید گفتم : از اینجا برو
: جیمین من
: گفتم از اینجا برو!
دیگ حرفی نزد
یهو صدای گریه و پا اومد
برگشتم در بسته شد رفته بود
نباید اینجوری رفتار کنم باهاش ولی مگه میشد
اروم بلند شدم
دستام باند پیچی شده بود
آروم بازش کردم
دستم پاره پاره بود و پر از بخ.یه
چرا هنوز زندم؟ چجوری اصلا؟؟؟
گوله های اشکم دوباره سرازیر شد
در باز شد و اون مرده که بازپرس بود اومد داخل
با دیدن دستم یه لحظه ایستاد
بعد فوری اومد و رو به روم نشست
: خوب خوبی؟
فقط نگاهش کردم که ادامه داد: خوب دیروز از هوش رفتی نشد کامل بکنم پرونده رو بفرستم بره
بازم فقط نگاهش کردم
: خوب نمیخوایی به کارهایی که کردی اعتراف کنی؟
بازم نگاهش کردم اما با غم با کار هایی که جسمم کرده بود ولی من نکرده بودم! بابد گردن بگیرم تمام کار هایی که نکردم رو
با بغض گفتم : اعتراف میکنم کار من بوده
قطره اش.کم چکید که فوری با دستم جمش کردم
گفتم : من شما رو نمیشناسم
:آقای کیم میتونی صدام کنی
: آقای کیم میشه فقط یه بار بذارین میا رو ببینم؟
: آره حتما
بلند شد و گفت : توی داد.گاه میتونین هم رو ببینین
و رفت
دوباره اتاق پر از سکوت شد
یاد حرف اون پیشگو افتادم : دنبال گذشتت نرو
ای کاش نمیرفتم الان با سویون کنار هم بودیم
دراز کشیدم تنها کاری که میتونستم بکنم همین بود
: * از تکه های پازلی که چیده بودم یک آیینه درست شده بود ، آیینه ای که تصویر خوردم رو نشون میداد .....*
ادامه دارد......
`
۱.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳