شصت و نه
#شصت و نه
چرا خفم میکنی و یه قطره اشک هم نمیاد..
هوا سرد بود
فصل پاییز با خودش سوز داشت..
کت ستوده رو شونه هام بود
بیشتر دوره خودم پیچوندمش و تو خودم جمع شدم..
مشغول آتیش درست کردن بود..
ولی ساحل خیس بود و همه ی چوبا هم تر..
آتیشش نمیگرفت..
ولی بیخیال نمیشد!
یه رعد و برق
و بارون تندی شروع به باریدن کرد
آتیش و بیخیال شد و اومد سمتم
گوشه کتش و گرفت و به سمت باال کشید تا منم بلند بشم..
هنوزم از تماشای این موجای زیبا سیر نشده بودم ولی چاره ای نبود..
همراهش راه افتادم و رفتم تو ماشین..
ساعت 4 بعد از ظهر بود و هنوز ناهار نخورده بودیم..
یاد آوری اون همه خاطرات انرژیم و گرفته بود..
گرسنه بودم..
ستوده بخاری ماشین و روشن کرد و دریچه اش و به سمت من داد
حرکت کردیم..
راهنما زد و گفت
_ ناهار چی میخوری؟ هرچند خیلی دیره ولی یه رستوران پیدا میکنم
_ فرقی نداره
سرش و تکون داد..
چرا خفم میکنی و یه قطره اشک هم نمیاد..
هوا سرد بود
فصل پاییز با خودش سوز داشت..
کت ستوده رو شونه هام بود
بیشتر دوره خودم پیچوندمش و تو خودم جمع شدم..
مشغول آتیش درست کردن بود..
ولی ساحل خیس بود و همه ی چوبا هم تر..
آتیشش نمیگرفت..
ولی بیخیال نمیشد!
یه رعد و برق
و بارون تندی شروع به باریدن کرد
آتیش و بیخیال شد و اومد سمتم
گوشه کتش و گرفت و به سمت باال کشید تا منم بلند بشم..
هنوزم از تماشای این موجای زیبا سیر نشده بودم ولی چاره ای نبود..
همراهش راه افتادم و رفتم تو ماشین..
ساعت 4 بعد از ظهر بود و هنوز ناهار نخورده بودیم..
یاد آوری اون همه خاطرات انرژیم و گرفته بود..
گرسنه بودم..
ستوده بخاری ماشین و روشن کرد و دریچه اش و به سمت من داد
حرکت کردیم..
راهنما زد و گفت
_ ناهار چی میخوری؟ هرچند خیلی دیره ولی یه رستوران پیدا میکنم
_ فرقی نداره
سرش و تکون داد..
۱.۲k
۱۸ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.