پارت ۱۰
#پارت_۱۰
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
فردا صبح
دیانا:
صبح بلند شدم دیدم هنوز تو بغل ارسلانم
بیدار بود ولی چشاشو بسته بود
یهو چشاشو باز کرد و گفت عه بیدار شدی
دیانا: آره تو کی بیداری شدی
ارسلان: همین یه نیم ساعت پیش
از بغلش اومد بیرون از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه موهامو شونه کردم و جمع کردم
یهو از تو آینه دیدم ارسلان چهار زانو رو تخت نشسته و محوم شده
برگشتم
ارسلان: خیلی موهات قشنگه
با یه لحنی اینو گفت که حس کردم خوشبخترین دختر دنیام نمیدونستم چی بگم فقط یه لبخندی زدم که فهمیدم ارسلانم معنیش رو فهمید
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت آشپزخونه
در یخچال و باز کردم و خامه و شیر و عسل و مربای آلبالو رو برداشتم
صبحونه رو گذاشتم رو میز و نون رو از توستر در آوردم
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
فردا صبح
دیانا:
صبح بلند شدم دیدم هنوز تو بغل ارسلانم
بیدار بود ولی چشاشو بسته بود
یهو چشاشو باز کرد و گفت عه بیدار شدی
دیانا: آره تو کی بیداری شدی
ارسلان: همین یه نیم ساعت پیش
از بغلش اومد بیرون از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه موهامو شونه کردم و جمع کردم
یهو از تو آینه دیدم ارسلان چهار زانو رو تخت نشسته و محوم شده
برگشتم
ارسلان: خیلی موهات قشنگه
با یه لحنی اینو گفت که حس کردم خوشبخترین دختر دنیام نمیدونستم چی بگم فقط یه لبخندی زدم که فهمیدم ارسلانم معنیش رو فهمید
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت آشپزخونه
در یخچال و باز کردم و خامه و شیر و عسل و مربای آلبالو رو برداشتم
صبحونه رو گذاشتم رو میز و نون رو از توستر در آوردم
۱۳.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.