پارت ۳ زندگی رویایی☆
پارت ۳ زندگی رویایی☆
(بچه ها ببخشید اتقد دیر گذاشتم چون گذاشتع بومش بعد کلن پرید و مجبورم از اول بنویسم)
سوار ماشین شدمو گازشو گرفتمو حرکت کردم و به یه هتلی رسیدم ورفتم یه اتاق رزرو کردم که داشتم به سمت اسانسور نیرفتم که حس کردم یه نفر دستشو روم گذاشته فک کردم تهیونگه دستسو گرفتمو پیچوندم و افتاد رو زمین
کوک: عایییی چته؟
ات: کوک تویی ببخشیددددد
کوک: چه قلطی کردم بوکس یادت دادم
ات: کوک خان من از پیش دبستانی تکواندو میرفتم و وقتی که با تو دوست شدم تو سن ۱۸ ساگی بهم بوکس یاد دادی ولی من همیشه از تو بهتر بودم خالا اینارو بیخیال اینجا چی کار میکنی
کوک: همین امروز از امریکا اومدم و اومدم هتل بگیرم که تورو دیدم
نظرت چیه هتلمونو دو خوابه بگیریم؟
ات: باشه
رفتم به اتاق دو نفره رزرو کردم که نگاه سنگینی روم بود برگشتم دیدم تهیونگه معلوم بود خیلی عصبی بود و داشت به سمتمون میمود
ته: کوک چرا اینجایی و چرا هیچی نگفی بهم که برگشتی(عصبی)
کوک: تهیونک اروم باش هی امروز برگشتم و اتفاقی اتو دیدم
ته: فک کردی خرم(داد)
خدمتکار هتل: اقا اروم باشید
ات: ببخشید
دستشونو گرفتمو بردم به اتاق
کوک: بخدا راس میگم رلستی دوباره شماها قرار میذارین؟
ته: اره ات: نه
ات: چی میگی تهیونک من با تو قرار عمرنننن
ته: بذار برات توضیح بدم من هیچوقت عاشق کسب غیر از تو نبودم بابات تهدیدم کرد که میکشتت و نمیتونستم باور نکنم چون هفته اون با شکنجه تموم شد هفته دوم زندانیت و شکنجه هفته سوم میکشتت مجبور بودم
بعد از این حرف تهیونگ گذشته عوضیم یادم اومد
ویو کلن قبل از اشنایی با ته
بابا ات شروع میکرد به زدن ات
مادر ات: بس کن چی کار میکنی چی کارت کرده این دهتر تورو؟(گریه)
بابا ات: تا زمان مرگش بلید زجر بکشه
هیچ دلیلی بزای زدن ات وجود نداست پدرش دیوونه بود و ات هم افسرده شده بود و مادر ات له خاطر سرطان که از استرس زیاد بود مرد ات دیگه دلیلی برای زندگی نداشت تا اینکه با تهیونگ اشنا شد و علشقش شد و محرمانه با تهیونگ قرار میذاشت که تهیونگ از جاهای کبودی و رخم فهمید پدرش زدش تا اینکه پدرش میفهمه با مسی دوسته و تهدیدش میکنه و تهیونک قبول میکنه اتو ول کنه تا پدرشو از ات دور نگه داره و اونو به دیونه خونه میفرسته و ات به خاطر اینکه با تهیونگ بهم زد میخواست خودمشی کنه که یونا (خواهرش ولی اون از دست پدرش فرار کرد و وقتی فهمید پدرش نیس میره به ات سر بزنه و اونو از خودکشی نجات میده
ویو زمان حال
از چشمام اشک میریخت و وقتی متوجه ذستم شدم ملرزید و سیاهی و......
چون کِیفَم کوکه شرایط نمیذارم ولی حمایت کنین تا زودتر بذارم
(بچه ها ببخشید اتقد دیر گذاشتم چون گذاشتع بومش بعد کلن پرید و مجبورم از اول بنویسم)
سوار ماشین شدمو گازشو گرفتمو حرکت کردم و به یه هتلی رسیدم ورفتم یه اتاق رزرو کردم که داشتم به سمت اسانسور نیرفتم که حس کردم یه نفر دستشو روم گذاشته فک کردم تهیونگه دستسو گرفتمو پیچوندم و افتاد رو زمین
کوک: عایییی چته؟
ات: کوک تویی ببخشیددددد
کوک: چه قلطی کردم بوکس یادت دادم
ات: کوک خان من از پیش دبستانی تکواندو میرفتم و وقتی که با تو دوست شدم تو سن ۱۸ ساگی بهم بوکس یاد دادی ولی من همیشه از تو بهتر بودم خالا اینارو بیخیال اینجا چی کار میکنی
کوک: همین امروز از امریکا اومدم و اومدم هتل بگیرم که تورو دیدم
نظرت چیه هتلمونو دو خوابه بگیریم؟
ات: باشه
رفتم به اتاق دو نفره رزرو کردم که نگاه سنگینی روم بود برگشتم دیدم تهیونگه معلوم بود خیلی عصبی بود و داشت به سمتمون میمود
ته: کوک چرا اینجایی و چرا هیچی نگفی بهم که برگشتی(عصبی)
کوک: تهیونک اروم باش هی امروز برگشتم و اتفاقی اتو دیدم
ته: فک کردی خرم(داد)
خدمتکار هتل: اقا اروم باشید
ات: ببخشید
دستشونو گرفتمو بردم به اتاق
کوک: بخدا راس میگم رلستی دوباره شماها قرار میذارین؟
ته: اره ات: نه
ات: چی میگی تهیونک من با تو قرار عمرنننن
ته: بذار برات توضیح بدم من هیچوقت عاشق کسب غیر از تو نبودم بابات تهدیدم کرد که میکشتت و نمیتونستم باور نکنم چون هفته اون با شکنجه تموم شد هفته دوم زندانیت و شکنجه هفته سوم میکشتت مجبور بودم
بعد از این حرف تهیونگ گذشته عوضیم یادم اومد
ویو کلن قبل از اشنایی با ته
بابا ات شروع میکرد به زدن ات
مادر ات: بس کن چی کار میکنی چی کارت کرده این دهتر تورو؟(گریه)
بابا ات: تا زمان مرگش بلید زجر بکشه
هیچ دلیلی بزای زدن ات وجود نداست پدرش دیوونه بود و ات هم افسرده شده بود و مادر ات له خاطر سرطان که از استرس زیاد بود مرد ات دیگه دلیلی برای زندگی نداشت تا اینکه با تهیونگ اشنا شد و علشقش شد و محرمانه با تهیونگ قرار میذاشت که تهیونگ از جاهای کبودی و رخم فهمید پدرش زدش تا اینکه پدرش میفهمه با مسی دوسته و تهدیدش میکنه و تهیونک قبول میکنه اتو ول کنه تا پدرشو از ات دور نگه داره و اونو به دیونه خونه میفرسته و ات به خاطر اینکه با تهیونگ بهم زد میخواست خودمشی کنه که یونا (خواهرش ولی اون از دست پدرش فرار کرد و وقتی فهمید پدرش نیس میره به ات سر بزنه و اونو از خودکشی نجات میده
ویو زمان حال
از چشمام اشک میریخت و وقتی متوجه ذستم شدم ملرزید و سیاهی و......
چون کِیفَم کوکه شرایط نمیذارم ولی حمایت کنین تا زودتر بذارم
۵۱۳
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.