خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت259
#جلد_دوم





حال دلم بد میشد چی میشد همون بچه توی شکم من بود و این همه اتفاق هیچ کدومشون نمی افتاد!

واقعا خدا اینطوری می خواست منو آزمایش کنه یا اهورا رو؟

انگار که بد توی فکر رفته بودم از دنیا غافل شده بودم که با تکون خوردن دست راحیل جلوی صورتم به خودم اومدم و جانمی گفتم مشکوک بهم خیره موند و گفت

_داری به چی فکر می کنی هنوزم داری خودخوری می کنی فکرای ناجور توی سرته؟
دختر خوب و خوشی به تو رو کرده خدا داره خودشو بهت نشون میده الان داری چی کار می کنی غصه میخوری ؟
به خودت بیا به بچه‌هات فکر کن به خودت فکر کن...
به من باشه بهت میگم همین امروز باید برگردیم تهران و خبر حامله بودن تو به اهورا بدیم
اما تو نمیدونم چرا اینقدر دست دست می کنی!

دست دست می کردم به خاطر این که می ترسیدم برم تهران و با چیز بدتری روبرو بشم
با اتفاق تلخ تری روبرو بشم و این بار دیگه نتونم خودمو جمع و جور کنم
واهمه داشتم برگردم و ببینم جام یه نفر دیگه خیلی راحت‌ گرفته

اما مجبور بودم برای رفتن به تهران آماده بشم من دیگه نمی تونستم اینجا بمونم با دوتا بچه آواره اینجا اونجا باشم
باید فکری برای زندگیم می کردم پس رو به راحیل گفتم

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت260#جلد_دوم برمیگردیم تهران اما تا وقتی...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت261#جلد_دوم با شنیدن این خبر مینا کمی گ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت258#جلد_دوموقتی از سر کار به خونه برگشتم ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت257#جلد_دوم _به که خودت فقط فکر نکن حتی...

بچه که بودم آرزوم این بود که تهران زندگی کنم نمیدونم چرا ..و...

ات تو باتلاق ذهنی گیر کرده بود این اتفاق برای نمونه ۰۰۹ خیلی...

پارت دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط