دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش سیزدهم
شدو🖤
از اینکه سونیک میدید دوستاش بهم یه فرصت دادن خیلی خوشحال بود. همه داشتن میرفتن خونههاشون و سونیک هم بهم گفت بیا خونه من، فردا روز بزرگی داریم.
باهم رفتیم، خونه قشنگی داشت، دنج و راحت بود.
صبح شد و از خواب بیدار شدم، دیدم سونیک لباس کارش رو پوشیده.
سونیک: بالاخره بیدار شدی، بیا صبحونه تو بخور قراره شهر رو بهت نشون بدم.
صبحونهام رو خوردم و لباسم رو مرتب کردم و پام رو به دنیایی گذاشتم که حس میکردم هر لحظه ممکنه توش گم بشم. اما سونیک بود که باعث بشه آروم باشم.
رفتیم به اداره پست من بیرون منتظرش بودم تا بیاد، مردم یکم با تعجب نگاهم میکردن چون تاحالا منو ندیده بودن. سونیک اومد بیرون و براه افتادیم.
_ شهر خیلی قشنگی داری، خیابونهای قشنگ و مغازههای جورواجور.
سونیک: خیلی خوشحالم که از اینجا خوشت اومده این اولین بارته که شهر رو میبینی؟
شدو: از دور یه بار اینجا رو دیدم ولی مال خیلی وقت پیشه.
سونیک: پس باید ببرمت جاهای باحال رو ببینی، حین کارم بهت همه چیز رو نشدن میدم.
همونجور که سونیک نامههارو میداد و همه باهاش خوب بودن خیلی جالب بود، اون میتونه خیلی راحت تو دل بقیه خوب باشه، حتی...شاید من.
سونیک: خیلی خوبه که مردم زیاد بهت شک نکردن.
شدو: آره، ولی نگرانم.
سونیک: نگران؟ نگران هیچی نباش تا وقتی که من باهات هستم تازه مردم...
_ سلام سونیک!
که یهو اون پرید وسط حرف، یه جوجهتیغی سفید رنگ بود، رنگ چشمهاشم زرد بود.
سونیک: سلام سیلور خیلی وقته که ندیدمت، کارو بار چطوره؟
سیلور: خوبا ممنونم، ببینم این همه وقت تو کجا بودی پسر...خیلی نگرانت شده بودیم...آممم این کیه سونیک؟ دوست جدیدته؟
سونیک: آمم.. آره دوست جدیدمه، معرفی میکنم شدو جوجهتیغی.
سیلور: از آشنایی باهات خوشوقتم شدو، من سیلورم، یکی از دوستای سونیک.
شدو: منم از آشناییت خوشوقتم سیلور.
سیلور: ببینم سونیک چطور با شدو آشنا شدی.
سونیک: خب...آمممم توضیحش یکم سخته راستش، راستش مدتی که نبودم یه کار برام پیش اومد و مجبور شدم از شهر برم، توی یکی از شهرها به کمکم نیاز داشتن و منم رفتم، توی راه به مسیر جنگل خوردم و چون شب بود راهم رو گم کردم و شدو منو پیدا کرد و منو رسوند به شهرش...خب راستش جایی که شدو زندکی میکرد مردمهاش یکم عجیب و تعصبی بودن، و...خیلی با غریبهها حال نمیکردن، و شدو هم واسه همین موضوع خونهاش دور از شهرش بود، کارم که تموم شد، به شدو گفتم توهم با من بیا، اولش نمیخواست ولی با اصرار آوردمش و الانم فکر کنم راضیه که اومده.
سیلور: اووو...پس قراره که اینجا بمونی؟ این خیلی خوبه بهت قول میدم مردم اینجا با همه مهربونن شدو.
شدو: ممنونم سیلور.
ببخشید دوستان ادامهاش ارسال نشد😑💔
بخش سیزدهم
شدو🖤
از اینکه سونیک میدید دوستاش بهم یه فرصت دادن خیلی خوشحال بود. همه داشتن میرفتن خونههاشون و سونیک هم بهم گفت بیا خونه من، فردا روز بزرگی داریم.
باهم رفتیم، خونه قشنگی داشت، دنج و راحت بود.
صبح شد و از خواب بیدار شدم، دیدم سونیک لباس کارش رو پوشیده.
سونیک: بالاخره بیدار شدی، بیا صبحونه تو بخور قراره شهر رو بهت نشون بدم.
صبحونهام رو خوردم و لباسم رو مرتب کردم و پام رو به دنیایی گذاشتم که حس میکردم هر لحظه ممکنه توش گم بشم. اما سونیک بود که باعث بشه آروم باشم.
رفتیم به اداره پست من بیرون منتظرش بودم تا بیاد، مردم یکم با تعجب نگاهم میکردن چون تاحالا منو ندیده بودن. سونیک اومد بیرون و براه افتادیم.
_ شهر خیلی قشنگی داری، خیابونهای قشنگ و مغازههای جورواجور.
سونیک: خیلی خوشحالم که از اینجا خوشت اومده این اولین بارته که شهر رو میبینی؟
شدو: از دور یه بار اینجا رو دیدم ولی مال خیلی وقت پیشه.
سونیک: پس باید ببرمت جاهای باحال رو ببینی، حین کارم بهت همه چیز رو نشدن میدم.
همونجور که سونیک نامههارو میداد و همه باهاش خوب بودن خیلی جالب بود، اون میتونه خیلی راحت تو دل بقیه خوب باشه، حتی...شاید من.
سونیک: خیلی خوبه که مردم زیاد بهت شک نکردن.
شدو: آره، ولی نگرانم.
سونیک: نگران؟ نگران هیچی نباش تا وقتی که من باهات هستم تازه مردم...
_ سلام سونیک!
که یهو اون پرید وسط حرف، یه جوجهتیغی سفید رنگ بود، رنگ چشمهاشم زرد بود.
سونیک: سلام سیلور خیلی وقته که ندیدمت، کارو بار چطوره؟
سیلور: خوبا ممنونم، ببینم این همه وقت تو کجا بودی پسر...خیلی نگرانت شده بودیم...آممم این کیه سونیک؟ دوست جدیدته؟
سونیک: آمم.. آره دوست جدیدمه، معرفی میکنم شدو جوجهتیغی.
سیلور: از آشنایی باهات خوشوقتم شدو، من سیلورم، یکی از دوستای سونیک.
شدو: منم از آشناییت خوشوقتم سیلور.
سیلور: ببینم سونیک چطور با شدو آشنا شدی.
سونیک: خب...آمممم توضیحش یکم سخته راستش، راستش مدتی که نبودم یه کار برام پیش اومد و مجبور شدم از شهر برم، توی یکی از شهرها به کمکم نیاز داشتن و منم رفتم، توی راه به مسیر جنگل خوردم و چون شب بود راهم رو گم کردم و شدو منو پیدا کرد و منو رسوند به شهرش...خب راستش جایی که شدو زندکی میکرد مردمهاش یکم عجیب و تعصبی بودن، و...خیلی با غریبهها حال نمیکردن، و شدو هم واسه همین موضوع خونهاش دور از شهرش بود، کارم که تموم شد، به شدو گفتم توهم با من بیا، اولش نمیخواست ولی با اصرار آوردمش و الانم فکر کنم راضیه که اومده.
سیلور: اووو...پس قراره که اینجا بمونی؟ این خیلی خوبه بهت قول میدم مردم اینجا با همه مهربونن شدو.
شدو: ممنونم سیلور.
ببخشید دوستان ادامهاش ارسال نشد😑💔
۳.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.