part 60
part 60
ات : واقعا
تهیونگ:اره مگه میشه من بهت خیانت کنم تو همسره منی و عشقم بدونه تو میمیرم تو زنده گیمی خیلی دوست دارم منو بخشیدی
ات : یعنی اون دختره رو دوست نداری پس چرا وقتی منو دزدیده بود زود نجاتم ندادی
تهیونگ : ببین عشقم من نمیدونستم که دونگی جرعت همچین کارو نداره که بهت آسیب برسونه اونجی رو خیلی اذیت میکنه خودت فکر کن تو هم خیلی درد کشیدی و من نمیخواهم بازم اذیت بشی ترو خدا باور کن
ات : پس منو دوست داری نه اونو
تهیونگ : همسره حسوده خودمی
ات : عه تهیونگ من کی حسودی کردم
تهیونگ : پس این کارتو چیه میشه اسمشو بگی
ات : اممممم راستش یه کوچولو حسودی
تهیونگ : تو ماله خودمی میدونستی
ات : نمیدونم (خنده)
تهیونگ بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت رویه گونم لباشو رویه لبام گذاشت منم دلتنگش بودم و همراهی میکردم
سلگی :مادر تو چرا با ات آنقدر خوب شدی آخه مگه اون دختره دشمن مون نبود
م/ک: وقتی با اون خالش بخاطر بچش کار میکرد و عشقشو ول نکرد با تمامه وجودش دوباره برگشت همچین جایی واقعا دختره خوبی و شجاعی هست
سلگی:دست بردار مادر کافیه تو نباید رابطه تو با اون دختره خوب کنی
م/ک: چرا راستش به اینم فکر کردم
سلگی از جاش بلند شد و داد زد گفت
سلگی: مادر
کوک : سلگی چه خبرته چرا سره مادر داد میزنی
سلگی: دادش مادرمون میخواد که ات رو رسما جلوه یه همه عروسش انتخاب کنه
کوک: وای چه خوب
سلگی: داداش تو هم
کوک : عه خوب که منم میخواهم واسیه مادرم عروس بگیرم
م/ک: وای چه خوب پس منم قراره مادر شوهر بشم این دختره خوشناس کجاست
کوک : بعد ها میبینید
همه تویه سالون نشسته بودن که تهیونگ و ات دست تو دست اومدن و نشستن
م/ک: انگار آشتی کردین
تهیونگ : مگه قهر بودیم
اونجی :میتونم بیام
منو تهیونگ رویه مبل نشستیم وقتی اونجی گفت میتونم بیام تهیونگ به من نگاه کرد
ات:چیه
تهیونگ :خانمم باید بگه که بیاد یا نه (حرفاش رو خیلی آروم گفت که فقد ات شنیدی
اول یه لبخند زدم چون خوشحال شدم بعدش گفتم اره میتونی بیای
اونجی اومد کنار کوک روبه مبل نشست
ات : راستی اسمم کیم ات هست اسمه تو چیه
اونجی :اسمم لی اونجی هست
ات : راستش من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم زود قضاوت کردم ببخشید
اونجی: نه اشکالی نداره من بخشید متون
ات : خب پس دیگه دعوایی نمیکنیم
تهیونگ : ایول به همسره خوشگله و بادرکه خودم
تهیونگ صورتش رو بهم نزدیک کرد و لپمو بوسید
روزا و شبا می گذشت انگار کوک عاشقه اونجی بود م/ک هم خیلی باهام خوب شده بود زنده گی خیلی خوب بودنه دعوا بود نه کارایه خونی بود زنده گی از این بهتر نمی شد سره میزه شام نشسته بودیم همه میخندیدم و غذا میخوردیم که به گوشیم تهیونگ یه زنگی اومد و بعد از حرف زدن
تهیونگ : کوک بدو بریم
ات : چیشده تهیونگ
تهبونگ: به کار خونه اسلحه سازی حمله کردن
تهیونگ با حال بلند شد و راه اوفتاد با حرفم سره جاش وایستاد
ات : ترو خدا مواذبه خودتون باشین
تهیونگ : هرچی همسرم بگه
بعدش همراه با کوک رفت منم خیلی نگرانش بودم تویه اوتاقه مینجی می گشتم تا هواسم پرت شه اما خیلی نگرانش بودم
ادامه دارد........
ات : واقعا
تهیونگ:اره مگه میشه من بهت خیانت کنم تو همسره منی و عشقم بدونه تو میمیرم تو زنده گیمی خیلی دوست دارم منو بخشیدی
ات : یعنی اون دختره رو دوست نداری پس چرا وقتی منو دزدیده بود زود نجاتم ندادی
تهیونگ : ببین عشقم من نمیدونستم که دونگی جرعت همچین کارو نداره که بهت آسیب برسونه اونجی رو خیلی اذیت میکنه خودت فکر کن تو هم خیلی درد کشیدی و من نمیخواهم بازم اذیت بشی ترو خدا باور کن
ات : پس منو دوست داری نه اونو
تهیونگ : همسره حسوده خودمی
ات : عه تهیونگ من کی حسودی کردم
تهیونگ : پس این کارتو چیه میشه اسمشو بگی
ات : اممممم راستش یه کوچولو حسودی
تهیونگ : تو ماله خودمی میدونستی
ات : نمیدونم (خنده)
تهیونگ بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت رویه گونم لباشو رویه لبام گذاشت منم دلتنگش بودم و همراهی میکردم
سلگی :مادر تو چرا با ات آنقدر خوب شدی آخه مگه اون دختره دشمن مون نبود
م/ک: وقتی با اون خالش بخاطر بچش کار میکرد و عشقشو ول نکرد با تمامه وجودش دوباره برگشت همچین جایی واقعا دختره خوبی و شجاعی هست
سلگی:دست بردار مادر کافیه تو نباید رابطه تو با اون دختره خوب کنی
م/ک: چرا راستش به اینم فکر کردم
سلگی از جاش بلند شد و داد زد گفت
سلگی: مادر
کوک : سلگی چه خبرته چرا سره مادر داد میزنی
سلگی: دادش مادرمون میخواد که ات رو رسما جلوه یه همه عروسش انتخاب کنه
کوک: وای چه خوب
سلگی: داداش تو هم
کوک : عه خوب که منم میخواهم واسیه مادرم عروس بگیرم
م/ک: وای چه خوب پس منم قراره مادر شوهر بشم این دختره خوشناس کجاست
کوک : بعد ها میبینید
همه تویه سالون نشسته بودن که تهیونگ و ات دست تو دست اومدن و نشستن
م/ک: انگار آشتی کردین
تهیونگ : مگه قهر بودیم
اونجی :میتونم بیام
منو تهیونگ رویه مبل نشستیم وقتی اونجی گفت میتونم بیام تهیونگ به من نگاه کرد
ات:چیه
تهیونگ :خانمم باید بگه که بیاد یا نه (حرفاش رو خیلی آروم گفت که فقد ات شنیدی
اول یه لبخند زدم چون خوشحال شدم بعدش گفتم اره میتونی بیای
اونجی اومد کنار کوک روبه مبل نشست
ات : راستی اسمم کیم ات هست اسمه تو چیه
اونجی :اسمم لی اونجی هست
ات : راستش من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم زود قضاوت کردم ببخشید
اونجی: نه اشکالی نداره من بخشید متون
ات : خب پس دیگه دعوایی نمیکنیم
تهیونگ : ایول به همسره خوشگله و بادرکه خودم
تهیونگ صورتش رو بهم نزدیک کرد و لپمو بوسید
روزا و شبا می گذشت انگار کوک عاشقه اونجی بود م/ک هم خیلی باهام خوب شده بود زنده گی خیلی خوب بودنه دعوا بود نه کارایه خونی بود زنده گی از این بهتر نمی شد سره میزه شام نشسته بودیم همه میخندیدم و غذا میخوردیم که به گوشیم تهیونگ یه زنگی اومد و بعد از حرف زدن
تهیونگ : کوک بدو بریم
ات : چیشده تهیونگ
تهبونگ: به کار خونه اسلحه سازی حمله کردن
تهیونگ با حال بلند شد و راه اوفتاد با حرفم سره جاش وایستاد
ات : ترو خدا مواذبه خودتون باشین
تهیونگ : هرچی همسرم بگه
بعدش همراه با کوک رفت منم خیلی نگرانش بودم تویه اوتاقه مینجی می گشتم تا هواسم پرت شه اما خیلی نگرانش بودم
ادامه دارد........
۸.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.