درخواستی
#درخواستی
part: ³
اشک تو چشمات حلقه زده بود باورت نمیشد که بارداری! ....اروم سمت چمدونت رفتی و برش داشتی...
گوشیت رو توی جیبت گذاشتی و بدون اینکه به اون پیرزنه بگی از خونه زدی بیرون ...
نمیدونستی کجا بری و سر درگم بودی! حالا که به مشکلاتت یه بچه هم اضافه شده بود بَتَر ....اما تو این بچه رو سربار نمیدونستی ! و تازه از این که داریش داشتی بال در میاوردی! ....ولی حالا باید یه جا پیدا میکردی که بتونی یه مدتی بمونی ...نمیخواستی دوباره پیش جونکوک برگردی بعد اون همه داد و بی دادی که سرت کرده بود ....
یه تاکسی گرفتی و رفتی خونه ی دختر خالت....
زنگ در رو زدی ...آیفون به صدا دراومد ....
یو آ : بله؟!
ا/ت: منم یو آ!
یو آ: الان ...
در باز شد و رفتی داخل ...یو آ اومد سمتت و بغلت کرد و بعد چند لحظه جدا شد...
یو آ: آفتاب از از کدوم طرف دراومده تو رو اینجا هم دیدیم(خنده)
ا/ت: راستش یه مشکلی پیش اومد یو آ!!
یو آ: چی شده عزیزه دلم ...(نگران نگات کرد)
ا/ت: یو آ ...م..من باردارم !!!
یو آ: این که خیلی خوبه ...مطمئنم اگه جونکوک بفهمه برق از سرش میپره و تازه...
خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که با نگاه به صورته غمگین و بغض آلودِت حرفش رو خورد ....
ا/ت: راستش ...میخوام جونکوک نفهمه باردارم !
یو آ: نفهمه ؟!
ا/ت: اوهوم ...
یو آ: دختر دیوونه شدی ...چرا مگه بچه ای که الان حامله ای ماله جونکوک نیست؟!
ا/ت: چرا از جونکوکه ...ولی ...بیخیال نمیتونم بگم ...!
یو آ: آخه ....
ا/ت: یو آ من حتی نمیخوام بفهمه کجام!
یو آ: باشه ولی داری اشتباه میکنی!
روی مبل نشستی و تکیه دادی.... برات مهم نبود بقیه چی می گفتن و از نظر اونا این کار اشتباه بود ....فقط مهم بود که تو درست میدونستیش....چشمات رو بستی و اینقدر خسته بودی که همون جا خوابت برد....
ادامه دارد.....
part: ³
اشک تو چشمات حلقه زده بود باورت نمیشد که بارداری! ....اروم سمت چمدونت رفتی و برش داشتی...
گوشیت رو توی جیبت گذاشتی و بدون اینکه به اون پیرزنه بگی از خونه زدی بیرون ...
نمیدونستی کجا بری و سر درگم بودی! حالا که به مشکلاتت یه بچه هم اضافه شده بود بَتَر ....اما تو این بچه رو سربار نمیدونستی ! و تازه از این که داریش داشتی بال در میاوردی! ....ولی حالا باید یه جا پیدا میکردی که بتونی یه مدتی بمونی ...نمیخواستی دوباره پیش جونکوک برگردی بعد اون همه داد و بی دادی که سرت کرده بود ....
یه تاکسی گرفتی و رفتی خونه ی دختر خالت....
زنگ در رو زدی ...آیفون به صدا دراومد ....
یو آ : بله؟!
ا/ت: منم یو آ!
یو آ: الان ...
در باز شد و رفتی داخل ...یو آ اومد سمتت و بغلت کرد و بعد چند لحظه جدا شد...
یو آ: آفتاب از از کدوم طرف دراومده تو رو اینجا هم دیدیم(خنده)
ا/ت: راستش یه مشکلی پیش اومد یو آ!!
یو آ: چی شده عزیزه دلم ...(نگران نگات کرد)
ا/ت: یو آ ...م..من باردارم !!!
یو آ: این که خیلی خوبه ...مطمئنم اگه جونکوک بفهمه برق از سرش میپره و تازه...
خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که با نگاه به صورته غمگین و بغض آلودِت حرفش رو خورد ....
ا/ت: راستش ...میخوام جونکوک نفهمه باردارم !
یو آ: نفهمه ؟!
ا/ت: اوهوم ...
یو آ: دختر دیوونه شدی ...چرا مگه بچه ای که الان حامله ای ماله جونکوک نیست؟!
ا/ت: چرا از جونکوکه ...ولی ...بیخیال نمیتونم بگم ...!
یو آ: آخه ....
ا/ت: یو آ من حتی نمیخوام بفهمه کجام!
یو آ: باشه ولی داری اشتباه میکنی!
روی مبل نشستی و تکیه دادی.... برات مهم نبود بقیه چی می گفتن و از نظر اونا این کار اشتباه بود ....فقط مهم بود که تو درست میدونستیش....چشمات رو بستی و اینقدر خسته بودی که همون جا خوابت برد....
ادامه دارد.....
- ۲۸.۰k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط